ساعتِ صفرست؛شب عریان شده
بند به بندم ” تب طغیـــان شده
نیمه ی شب واژه کم آورده ام
شرم و حیای قلم آورده ام
در عطش و هُرم غزل ساختن
رخش خیال ازسر شب تاختن
تا به سحر قافیه پرداختن
آخر سر قافیه را باختن
هر که در این معرکه پا می نهد
بوی جنون ، بوی خطر می دهد
شعر بسوزانم از این بیشتر
بر دل دیوانه بزن نیشتر
خوب من ای کهنه قلم! گوش کن
تیـغ زن! از خون تنم نـوش کن
خون و جنونم به هم آمیخته
بر پدر دل که به هم ریخته
اُسوه و تندیس خودآزاری ام
مَضرَبي از نفرت و بیزاری ام
مظهر و اسطوره ی تنهایی ام
قافیه در قافیه رسوایی ام
چشم مرا بخت پدرسوخته
دیرزمانیست به در دوخته
وای اگر رام کنم بخت را
خم کنم این توسن سرسخت را
وای اگـر قرعه به نامم شود
باقی این جرعه به کامم شود
زخمی ساطـور نقابم خدا
تشنه در آغوش سرابم خدا
نسخه نپیچ این سرطان دل است
دوختـن بغض و گلو مشکل است
کشته مرا این تب آشفتگی
ناله ی شب گیر و بر آشفتگی
دوش: به سر: شوق رسیدن کجا
پنجه به دیوار کشیدن کجا
باید از این شهر سفر کرد,نه؟
بهر خطر سینه سپر کرد ,نه؟
راه بیفتم بروم گم شوم
آینه ی عبرت مردم شوم
به قلم و صدای:
محمد_نیکروش