این سروده از نوشتۀ استاد محترم جناب آقای قربانعلی فتحی ( تختی ) برگرفته شده و به خود ایشان نیز تقدیم می گردد. و البته حامل پیامی ظریف نیز به ایشان می باشد. شاید بشود نام اینگونه سروده ها را پس از این نقد نهفته نامید. مگر این که در شکل مدح و تحسین آشکار باشد، چه از خود اثر و چه از خالق آن. نمونه های آن نیز بزودی تقدیم خواهد شد.
شکر ایزد
گفت راوی روزگاری مردکی بیمار شد
دست رد بر سینه اش مأیوس از تیمار شد
برگرفت او توشه ای سوی بیابان سرنهاد
رفت بالا بر بلندی رو به ایزد زار شد
گریه ها کرد آن فقیر وتوبه ها از گمرهی
بس که گفتا چهره ام از این گناهان تار شد
سوی هر عطار و رمال و طبیبی رفتمی
نسخه هاشان جملگی از بیخ و بن ناکار شد
گفت یا رب از خلایق دل بریدم سوی تو
آمدم زیرا که دل را از سیاهی میل بر انوار شد
یا برانم از درت یا بازده این عافیت
زانکه این دل را غلامی سرخط کردار شد
شد هویدا امتحان از سوی رب العالمین
گشت آغاز شفا ماری ز جا بیدار شد
زد به پای مردک و بردش به خواب از نیش خود
بی خبر در عالم خوابش کسالت ازتن بیمار شد
تا به هوش آمد کراهت را بدید از مار و برد
وعده هایش را ز خاطر عارض دادار شد
گفت یارب من به درگاهت درامید شفا
بودم ا ما قسمتم زهر از دهان مار شد
تا بگردانید رویش از خدا و راه رفت
پی به شافی برد و اما نادم از گفتار شد
زان که دیدش دام تعجیل و خطای داوری
رفت درد از یاد و اندر حسر ت دلدار شد
گفت سعدی زهر اگر چه در خرد ها قاتل است
چون ز او باشد دوای درد و هر ادبار شد
من سبکبارم زفتحی سوی فتحی آمدم
قلب ما را حکمت از این قصه ات سرشار شد