به صفین ابوالفضل غضبناک و بی باک به یکدم ز لشکر جدا شد
گمان شد که مالک به یک تیغ مهلک در آن دم به جنگ دغا شد
در آن نوجوانی چنان پهلوانی دلاور به میدان بیامد
چو سروی به بستان ابوالفضل خرامان به هر دم صنوبر رها شد
امیری به میدان چنان شیر غران چنان حیدر آمد رجز خوان
به پشت نقابی خروشان و بران دلیری به حمد و ثنا شد
به الله و الله ایا قوم گمراه علی شاه والا یقین است
به باب رشیدم در آن دم علمداری فتح خیبر عطا شد
عمودی به دستش مبارز طلب کرد و آمد به میدان ابوالفضل
علی آمد آیا حسین آمد آیا گمانم حسن در ردا شد
که هل من مبارز و لرزید از آن بویزید ستمگر عمودش
بگفتا که است او رجز خوان چنین سوی لشکر نوا شد
بگفت ای امیرا روان سوی آن نوجوان بر در از هم جبینش
گمانم که مرگش به دست تو و آن پسرها در ایندم روا شد
در اول فرستاد و یک یک به هفتم همه کشته گشتند و عباس
به آن قوم کینه ز سینه درید و به تکبیر و نام خدا شد
در آخر پدر بعد هفتم پسر آمد و رو به رویش ابوالفضل
که او هم در آن جنگ و جولان در آندم به دست دلاور جزا شد
به تکبیر و الله علی ناگهان آمد از سوی لشکر به میدان
بیا نور عینم تو یار حسینم که دِین ات در ایندم ادا شد
بیا سوی خیمه بیا جان حیدر تویی ماه تابان لشکر
تو رفتی غضبناک ایا شیر بی باک به هر دم دو دستم دعا شد
...
یا ابوالفضل العباس(ع)
...
مهدی بدری(دلسوز)
شعرت زیبا بود.
و داستانی روایت شده بود و آموزنده
سلامت باشید.