🍂🍂🍂
می کِشم یک گاری سنگین به نام زندگی را باتقلّا
می زنم روی نقابم! طرح لبخند قشنگی ، بهر حاشا
دست در دست غم و اندوه بی پایان این دنیا
می روم ، شاید بیابم
یک جهان شاد و یک دنیای رنگی و مصفّا
گر چه اینجا مانده ام با شورش انبوه غمها
گرچه هستم زیر این باران دلتنگی ،
تک وتنها
من به دوشم کوله بار آرزو دارم،
آرزوهایی بزرگ و کوچک و
یک بغل ای کاش و امّا !!!
در به در
دنبال نوری ، یک نشانی ، روزنی
اما دریغ !
نیست در این غمکده نورامیدی روبه فردا
نیست اینجا هیچ! جز انواع واقسام بلاها
کهنه شد انسانیت ، صدق و صفا ومعرفت
امّا
ظلم و جور و قحطی و نامردی و تزویر
تا بخواهی
می شود دراین زمین و سرزمین پیدا
یک طرف
خیل خیل عاشقان دین و تارک های دنیا
دائما" درگیرند با خود ، باهمه!
در یک کلاف بی سر و بی ته ،
جنگ ، زاری و عزا و فقر و فحشا!
نیست دنیا یک نفس راحت
ازدست و زبان این به ظاهر رهروان راه تقوا
طالبند ! اینان با نقاب دین
جسم و روح مردمان را بی محابا
آن طرف تر
موجهای سرکش بیماری مسری ،
می کِشد هر روز درخود مردمان بی نوا را
روزهای غرق تب ،
شامهای سرد و بی مهتاب
سینه های بی نفس ، قلبهای بی تپش
و
درد بی دارویی و واکسن به دنبال فلان "فتوا"!
جای هر یار عزیزی ، مرگ درآغوش ما مانا
مرگهایی بی عزادار و بدون خطبه وملاّ
سوی دیگر
یک پدر می گرید آرام
ازغم بی نانی و شرم از زن وفرزند
سفره اش کم رونق و پُر از ندارم ها
او کنون غرق است
در خروش بی مهار موج قیمتها،
بی تقلّا!
آسمانِ زندگی ابری و بارانیست
ونشسته پای لنگ آرزوهایم به گِل
می چکد خون ازدل این شعر ، حتّی !
و من
افتاده ام ازپا
گاری اما همچنان برجاست
و این سراب ناتمام
و این جدال سخت با غمهای جانفرسا
واسیرم من
با غُل وزنجیر بر دستان وپاهایم
به جرم ناگزیرِ
آمدن در وادی دنیا
فروغ فرشیدفر
شهریور ۱۴۰۰