پیری بیچاره دیدم به بازار
داد می داد در هر کنار
می گفت این دل بها را چند
می فروشم تا رها باشم ز بند
گفتم ای مسکین چرا اینگونه ای
در پی مال دل فروشی می کنی
گفت در نیابی حال مجنونم
این دل صد پاره ز خونم
من برای مال بازار نامدم
چوب حراج بر این دل زدم
در توانم نیست بار سنگینی دل
از خود شرمسارم بس خجل
بر احوالم چه آمد گر بدانی
آزاد خواهی شوی از زندگانی
طاقتم نیست دیگر این زمین
دارم امید روزی آید یقین
بودم من همچو تو روزی شاد
خوش به آن روزگاران یاد باد
بود مرا خانه و کاشانه ای
جای امن و آسایش و سایه ای
لقمه ای نان بود قوت من
داشت قوت ان زمان این بدن
گر چه اندک بود خوش به آن
بودم فارغ از بی داد زمان
حال خوب بنگر چه آمد بر سرم
این چنین روزی نمی شد باورم
بودن عزیزانم دورم انجمن
همچو گل هایی در این چمن
چنان افتاد بر باغم خزان
برچید گل ها را از میان
مدتی بود احوالم پریش
در نکوهش از سرنوشت خویش
چندی بگشتم تارک دنیا
بر من حل نگشت این معما
در تفکر رفتم روز و شب
ماندم از رسم دنیا در عجب
ناگهان چشم خردم باز گشت
تا که فارغ ایم بر این سرگذشت
هر که خود را وابسته دنیا کند
خویش را غرق این دریا کند
نماند بر کس این سه چیز
جان و مال و یار عزیز
گر تو خواهی نیاید بر سرت
این چنین روزی سیه عاقبت
خود را رها کن از دلبستگی
دل فروش در بازار زندگی
آموزنده و زیبا بود