رخسار مپوشان
تا ماه از دیدنت سیراب شود
وبدرخشد به سینه اش گوهر
ومنِ مشتاق
گیج از این همه هیبت
طعم تماشایت را
روان ذایقه ام کنم
تا شیرین شود
دهانم از شهد آن !
وعطر بجا مانده از بودنت
را روانه مشامم کند
شاید
که بوی خوش جامانده در مشامم
میان این همه توهم وخیال
میان این همه زخم وغم
ودغدغه ها
واین همه هیاهوی پوچ
در میان نسیم صبحگاهی
نفسی تازه کند
وطراوتی دو باره بیابد
در لا بلای مو های بهم ریخته ات
لبخند وتبسم را بمن نزدیک تر کند
ولحظه هایم پر شود
از نگاه تو !
مشتاقانه به پیشوازت خواهم امد
بدوراز چشم باد ونسیم
وانگاه که
ذهن سیاه بجا مانه
از درون حصر وپوششت
وبوقت شب که :
دست نقاش دیگری در آن پیداست
رنگ ها بهم می امیزد تا
رقابت با سیاهی آن بجا گذارد
وارامشی پیدا کند
وبدور از زیبایی رخسارت
وبدور از تو،
مرا توهم وخیال بکجا میبرد
سر خوش از باده کمال
تا این نیز یادداشتی باشد شبانه
بجا مانده در غیباب تو !
بهرام معینی (داریان )؛ خرداد ۱۴۰۰
بسیار زیبا و دلنشین بود
سرشار از احساس
دستمریزاد