چهارشنبه ۲۸ آذر
سیاه سفیدپوش
ارسال شده توسط فریبا غضنفری (آرام) در تاریخ : چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۳۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۲۲ | نظرات : ۳۱
|
|
مدتی بود که تو حیاط بین دو تا باغچه ی مستطیلی بزرگ و قشنگ این پا و اون پا می کردم. دل تو دلم نبود و هزار مدل سوال تو ذهنم، سان می دیدن «یعنی کیه؟ چه شکلیه؟ کارش چیه؟ اصلا چی میشه ؟» بالاخره پیداش شد، خانم لاغر اندام با قدی متوسط و محجبه که تمام لباسهاش به رنگ سفید بود، از روسری گرفته تا جوراب هایی که به پا داشت. لبخندی زد و گفت برید پایین تا من بیام. با دیدنش دلم می خواست برگردم ، حس خوبی بهش پیدا نکردم. آدما وقتی با خدا نزدیک ترند چهره ای به قول معروف نورانی تر و دلنشین تری دارن ولی این خانوم تو صورتش چیز دیگه ای بود. نباید عجولانه تصمیم می گرفتم. پایین باغچه ی دست چپی ، چندتا پله به سمت زیرزمین بود. اونطور که پیدا بود زیرزمین خونه اش رو محل کارش کرده بود. رفتم پایین کفشهامو درآوردم . قدمم رو روی موکت گذاشتم و کل اونجا رو از نظر گذروندم. دیوارها پوشیده از پرده هایی بود که فضا رو مثل حسینیه کرده بود. سالن از وسط به دو قسمت تقسیم شده بود یکی سالن انتظار و دیگری سالن کار. کنار دیوار حایل بین دو سالن ، میز منشی قرار داشت. با هم روبوسی کردیم و حال و احوالپرسی. اولین بار بود که می دیدمش. خواهر دوستی بود که اون خانوم رو بهم معرفی کرده بود. منتظر نشستم تا مراجعین دیگه رو راه بندازه. اصلا نمی دونستم قراره با چی مواجه بشم و چی بینمون رد و بدل بشه. بالاخره نوبت من شد . به سفارش خانم منشی که گفته بود هر چی دعا با خودت داری دربیار و ناس بخون و برو تو؛ کیف گردن آویز کوچیکمو که سالها بود همراهم بود و توش آیت الکرسی و چهارقل رو همراه داشتم، درآوردم و ناس خوندمو و به خودم فوت کردمو رفتم ، ولی این کارشون برام خیلی عجیب بود. در و که باز کردم با سالن بزرگ موکت شده ای روبرو شدم که دیوارهاش مثل سالن انتظار از پرده ها و پرچم های مذهبی پوشیده شده بود و همه جا عطر گلاب و عود به مشام می رسید. روبه روی من، دقیقا در انتهای سالن، گوشه ی راست تشکچه ای بود که اون خانوم چهارزانو روش نشسته بود. سمت راستش به طول یک متر شاید کمی هم بیشتر شمعهایی روشن در چهار ردیف قرار داشتند تو شکلها و رنگها و سایزهای مختلف. در همون امتداد ، دقیقا در کنج چپ اتاق، قاب عکسی به دیوار تکیه داده شده بود. عکسی از ایمه که تا به اون روز ندیده بودم. از نوشته زیر عکس متوجه شدم که عکس امام رضا (ع) ست و حس خاصی پیدا کردم. به اشاره ی اون خانوم رفتم و رو به روش چهارزانو نشستم. گفت : بپرس . گفتم : نمی دونم چی بپرسم . خودش شروع کرد عربی از کسی پرسیدن !!! و فارسی به من گفتن! انگار فرد یا افراد دیگه ای اونجا بودن. باهاشون حرف میزد و حرفشونو به من ترجمه می کرد. در اصل اون ها بودند که همه چیز و می دونستند و این خانوم واسطه بود. هیچی از حرفای اون روزش یادم نمونده ولی یادمه یهو بهم گفت : ناپاکی ؟ با شرم و تعجب گفتم : ب له. گفت زود برو بیرون... بهم برخورد رنگم عوض شد .... آخه مگه ناپاکیم دست خودمه خب خواست خدا و قانون طبیعته .... بهم گفت بدون اینکه برگردی و به بزرگوارا پشت کنی ... عقب عقب برو بیرون ، بعد هم شروع کرد حرف زدن با همون هایی که من نمی دیدم - بزرگوارا ؟؟!! - مدام بهشون می گفت « لا ... لا ....» بلند شد و انگار جلوی کسی رو می گرفت که سمت من نیاد و همزمان به من اشاره کرد که برم بیرون . خیلی ترسیده بودم. آخه اینجا چه خبر بود. یه کم بعد، منشی رو صدا کرد و بعد ازینکه منشی بیرون اومد بهم گفت هرچی سوال داری رو کاغذ بنویس جوابشو بهت بگه. « ای خداااا، چرا هیچی تو مغزم نمیاد؟ » به سختی چندتا سوال کلیشه ای نوشتم. دلخور بودم از دوستم که هیچ اطلاعاتی ازونجا بهم نداده بود اگه میدونستم انقدر محیط پاکیه !! قرار و مینداختم واسه یه وقت دیگه. آخر وقت در اوج ناباوری دوباره صدام کرد برم داخل اطاقش « مگه ناپاک نبودم ؟ مگه اونا نمی خواستن من و بزنن؟ پس چی شد دوباره اجازه دادن برم داخل؟!!» رفتم و نشستم رو به روش، یه کم معذب بودم. بهم گفت باید کفاره بدم ، باید مقداری پول از تو حیاط بندازم پشت پنجره ی زیرزمین سمت سالن کارش. بعد دونه دونه سوالامو عربی پرسید و فارسی جوابم داد. حال خاصی داشتم براش قایل به احترام شدم ، اون روزا تازه کتاب زندگینامه ی آیت الله مجتهدی رو خونده بودم و در کل تو فضای عرفانی غرق بودم، نمازهایی که در تمام مدتش خدا رو حس می کردم و دل از نماز نمی کندم، نمازهای شب و حس و حالهای خاص که دوستشون داشتم. هر آن توی گوشم صدای اذان میشنیدم. حالا، آشناییم با این دوست و به واسطه اش اون خانوم رو از نشانه های خدا دونستم. چون ازش خواسته بودم راهی جلوی پام بذاره که بیشتر حسش کنم و بهش نزدیک شم. با خودم گفتم چه خدای بزرگی، جواب خواهشم رو داده. اون شب تا صبح توی رختخوابم وول می خوردم و فکر می کردم ، یه شکرانه ی خیلی بزرگ واسه خدای خیلی بزرگترم داشتم.... ادامه دارد ........
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۳۹۲ در تاریخ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.