بهاء الدین خرمشاهی ، حافظ نامه ، بخش دوم ، ( چاپ دوم ، تهران : شرکت انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات سروش ، آبان 1367) ، صص 179 تا 185.
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مَردُم ِ چشم
خرقه از سر به در آورد و به شُکرانه بسوخت
از دیرباز معنای این بیت ، مجهول و معما گونه می نموده است ، و تا امروز شرح خشنود کننده و شیوایی که نشان بدهد این بیت معنای مستقیمی دارد ، نوشته نشده است . امید است در اینجا بتوان معنای سر راستی از این بیت به دست داد.
محمد دارابی ( متوفای قرن 11) نویسنده لطیفۀ غیبی - که در شرح بعضی اشعار مشکل حافظ است - در مقدمۀ اثرش اشاره به این دارد که بعضی عیب جویان بی تحقیق بر کلام حافظ ایراد می گیرند و می گویند « بعضی از سخنانش بی معنی است ، مثل آنکه : « ماجرا کم کن و باز آ ... و اگر معنی داشته باشد از قبیل معما و لُغُز خواهد بود » ( لطیفۀ غیبی ، ص 7). سپس در محل خود به شرح این بیت می پردازد ، شرحی که به هیچ وجه مستند و مستدل نیست و راه به جایی نمی برد واین بیت را همچنان در بوته بغرنجی دیرینش باقی می گذارد ( __ لطیفۀ غیبی ، صص 78 و 79).
سودی ( متوفای اوایل قرن 11) شارح معروف دیوان حافظ هم شرح مغلوط و مشوشی از این بیت به دست می دهد . در اشاره به خرقه سوختن می نویسد : «معلوم می شود از آداب و رسوم باده نوشان ِ اعجام (ایرانی) است که وقتی بین دو دوست شکر آب می شود ، یعنی کدورتی پیدا شود ، آنکه طالب صلح است ، هر کدام باشد ، پیراهن خود را در آورده و به شکرانۀ صلح ، آتش می زند » ( شرح سودی ، ج 1 ، ص 158). و محصول بیت را چنین بیان می کند : خطاب به جانان می فرماید : ماجرا را ترک کن و بیا که مردمک چشم من خرقۀ خود را از سر در آورده آتش زد ، یعنی ما دیگر صلح کردیم . از این به بعد از گذشته ها بگذر . مضی ما مضی . و من بعد با هم با صلح و صفا باشیم و به خاطر میار احوالی را که کدورت خاطر می دهد ( پیشین ، ص 159).
چنانکه ملاحظه می کنید سودی یک رسم عجیب و غریب «پیراهن سوزی» به ایرانیها نسبت می دهد که در هیچ منبعی ثبت نشده و در هیچ دوره ای از ادوار تاریخی ایران رسم نبوده است . جالب این است که سودی ، این افسانه را از خود این بیت بیرون می کشد . محصول بیت هم خود معمای مغلوطی بیش نیست.
اغلب ادبا و ادب شناسان معاصر هم در شرح این بیت لغزیده و به خطا رفته اند . شادروان سعید نفیسی دربارۀ این بیت و در خصوص خرقه سوختن می گوید: «گاهی می شد که شیخ یا مرشدی با شیخ و مرشد بزرگتر و مهمتر و محترمتر از خود رو به رو می شد . برای اینکه کاملاً فروتنی بکند و خود را در مقابل بزرگتر از خود کوچک نشان بدهد ، آن خرقه را در حضور او در آتش می انداخت و می سوخت . یعنی از مقام ارشاد و راهنمایی خود در مقابل او صرف نظر می کرد». بعد به بیتی از فخرالدین عراقی استناد کرده : بیا که با لب تو ماجرا نکرده هنوز / به جای خرقه دل و دیده در میان آمد ، و نتیجه گرفته : «اینکه حافظ فرموده است مردم چشم ، خرقه را از سر به در آورده به شکرانه سوخته است همان مطلبی است که عراقی در شعر خود آورده و خرقه از سر به در آوردن و به شکرانه سوختن مردم چشم ، اشاره به اشک ریختن چشم است . زیرا اشک سوزانی که از چشم بیرون می ریزد مانند خرقه ای است که از خود جدا کرده باشد» (در مکتب استاد ، چاپ دوم ، صص 15 تا 17).
اینکه شیخ یا مرشد کوچکتر برای احترام به بزرگتر خرقۀ خود را در آتش می زده ، افسانۀ بی پایه ای بیش نیست ؛نظیر آنچه از سودی نقل کردیم ، و دارابی هم به نوع دیگر آورده است و نقل نکردیم.
حتی ادب شناس و لغت شناس بزرگی چون علامه دهخدا هم مشکلی از مشکلات این بیت نگشوده است : «سوزاندن خرقه ظاهراً رسمی بوده صوفیان را که از فرط شوق یا به علامت شکر ،خرقۀ خود را می سوزاندند.» (لغتنامه ، یادداشت به خط مؤلف). سپس در همین فرهنگ و تحت عنوان خرقه سوختن چشم آمده است : « = تمام خشک شدن چشم ، یا کاسه خشک شدن آن یا سپیدی آن خشک شدن » ( یادداشت به خط مؤلف) سپس در پانویس چنین آمده : « مرحوم دهخدا در تتمیم این معنی می گویند شاید در زبان و زمان حافظ ،سوختن چشم کنایه از کور شدن از بسیاری ِ انتظار بوده است . چون این بیت : سرم ز دست بشد ، چشم از انتظار بسوخت / در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی . و یا این بیت : پری نهفته رخ و دیو در کرشمۀ حُسن / بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است . لذا با این تعبیر ، معنی شعر ماجرا کم کن و باز آ این است که مرا بیش از این منتظر مگذار که مردم چشم من به شکر دیدار تو ، بر طبق عادت صوفیان ، خرقه یعنی سپیدی خود را بسوزانید ، یعنی از کثرت انتظار ، خشک و کور شد و بدین ترتیب بیت زیر : ابروی یار در نظر و خرقه سوخته / جامی به یاد گوشۀ محراب می زدم ،باید به صورت « ابروی یار در نظر ِ خرقه سوخته » خوانده شود ،یعنی بدون ِ واو و «نظر» هم به معنی «چشم» (لغتنامه).
از میان سخن شناسان و حافظ شناسان معاصر ، بحث کوتاهی که شادروان غنی ( شاید با مشورت علامه قزوینی) در این باب کرده ،تا حدی مستقیم و معنی دار است . هر چند که به تصریح خودش ، هنوز ابهامها و مجهولاتی در آن هست که باید روشن شود : « خرقه از سر به در آوردن» ، در اصطلاح صوفیان ، ترک روی و ریا کردن است ؛ و « به شکرانه سوختن » تأکید همین معنی است . یعنی به کندن خرقۀ تدلیس اکتفا نکرده ،بلکه به شکر خلاصی از قید تدلیس و تلبیس بکلی آن را سوختم . به عبارت دیگر ، مردم چشم من بکلی تقلب و روی و ریا را به دور انداخت . پس بیا و از زهد ظاهر من میندیش . با وجود این ، اختصاص ِ «مردم چشم» درست روشن نیست . باید بیشتر تحقیق شود» ( حواشی غنی ، ص 80).
نخستین عاملی که باعث شده این بیت ، بی معنی یا معما گونه انگاشته شود ، دشواری قرائت و پیچی است که در اجزا و ارکان جملات آن هست . ابتدا باید معنای این اجزا و ارکان شناخته شود : الف) ماجرا کم کن ؛ ب) نقش مردم چشم در این میان ؛ پ) خرقه از سر به در آوردن ؛ ت) خرقه [ به شکرانه ] سوختن .
الف) ماجرا : ماجرا یکی از آداب صوفیانه است که عبارت است از مراسمی که دو سالک یا دو صوفی ِ خانقاهی که بینشان کدورتی رفته است و از هم دلگیرند ، طی مراسمی ابتدا گلایۀ دوستانه و سپس آشتی کنند . ابو المفاخر یحیی باخرزی ( متوفای 736 ق) می نویسد : «ماجرا آن را گویند که اگر از درویشی خرده ای در وجود آید و بر خاطری گران آید ، بازخواست کنند تا آن غبار از دل آن برادر ِ دینی دور شود و آن به حقیقت یاریئی باشد که یکدیگر را دهند ... بازخواست کنند و صلای ماجرا گویند تا همۀ اصحاب ، جمع شوند و در ِ خانقاه را بر بندند ... و در ماجرا ، سخن راست گویند و هیچ خلاف نگویند و اندک گویند و تا ممکن است سخن را به صریح با کسی معین نگویند و استعارت گویند.» ( اوراد الاحباب ، ج2 ، صص 254 و 255 نیز ___ «در بیان ماجرا گفتن»: کتاب الانسان الکامل ، ص 125).
کمال الدین اسماعیل گوید :
ز روی لطف و کرم ماجرای من بشنو
که صوفیان را چاره ز ما جرا نبود ( دیوان ، ص 239)
در غزلیات شمس ، این تعبیر به صورت «ماجرای صفا» به کار رفته است :
از بعد ِ ماجرای صفا ، صوفیان عشق
گیرند یکدگر را چون مستیان ، کنار ( فرهنگ نوادر ، تألیف فروزانفر ، ص 561)
سعدی گوید :
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی ، اگر گنهی رفت و گر خطایی هست (کلیات ، ص 451)
حافظ خود در جاهای دیگر گوید :
- گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
- گر دلی از غمزۀ دلدار باری بُرد ، بُرد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت ، رفت
- آنکس که منع ما ز خرابات می کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
با توجه به آنچه نقل شد ماجرا کم کن یعنی طول و تفصیل مراسم آشتی کنان را کوتاه کن و سخت نگیر و بیا تا پس از گلایۀ دوستانه ، یا بدون آن ، عهد الفت دیرین را تجدید کنیم .
ب) نقش مردم چشم : بعضیها بیت را طوری می خوانند که خرقه متعلق به مردم چشم شود. یعنی چنین و چنان کن که مردم چشم من ، خرقه اش را از سر بیرون آورد . اما این قرائت خیلی غریب است ، و نسبت دادن خرقه به مردم چشم ، نازک اندیشی نامستندی است . و لغزشگاه اغلب مفسران همین جا بوده .ظهور معنی و عقل عرف ایجاب می کند که خرقه متعلق به شاعر باشد ، نه مردمک چشم . برای این قرائت باید مرا را از مصراع اول برداریم و بیاوریم به مصراع بعد . یعنی بگوییم ماجرا کم کن و بازگرد که مردم چشم من ، مرا ... خرقه = خرقۀ مرا از سر من ( و نه خودش) بیرون آورد و به شکرانه بسوخت . این قرائت نه فقط متضمن غرابت خرقه پوشی نیست ، بلکه کل بیت را خوانا می سازد .
در میان حافظ شناسان و شارحان این بیت ، مرحوم عبدالعلی پرتو علوی به راه درست رفته و خرقه را به حافظ نسبت داده است ، نه به مردم چشم ( عقاید و افکار خواجه ، ص 111) . رابطۀ بین دل و دیده ، دیده ای که نظرباز است و دلی که عاشق پیشه است ، در ادبیات فارسی و شعر حافظ ، سابقه و نمونۀ فراوان دارد ؛ چنانکه گوید :
- دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیدۀ معشوقه باز ِ من
- سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گَرَم نه خون جگر می گرفت دامن چشم
- نخست روز که دیدم رخ تو ، دل می گفت
اگر رسد خللی ، خون من به گردن ِ چشم
- ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مُهر ، به عالم سمر شود
- سِرّ سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تر دامن ، اگر فاش نکردی رازم
پس چشم و مردم چشم که کارش نظربازی و اشک ریزی و غمّازی است سلسله جنبان و کارگردان این بیت است . یعنی ماجرا کم کن و آهنگ آشتی و تجدید عهد کن و بدان که مردم چشم من در فراق تو از بس بی تابی و گریه و زاری و به اصطلاح امروز کولیگری و افشاگری کرد ، مرا رسوای خاص و عام ساخت و همۀ مردم از عارف و عامی به عاشقی و نظربازی من پی بردند و من ناگزیر شدم از خرقۀ خود که خرقۀ ریایی و دروغین بود - چرا که من واقعاً پارسا نبودم - بیرون بیایم . یعنی در واقع ، این مردم ِ چشم ِ نظرباز و اشک ِ غمّاز ِ من بود که بانی این کار خیر شد و سرانجام خرقه ای را که از سر من به در آورده بود ، به شکرانۀ رفع ریا آتش زد و اکنون من خالصتر و مخلصترم و می توانیم آشتی کنیم . زیرا آنچه مرا از تو و تو را از من دور می داشت برطرف شد .
به این بیت دیگر حافظ که با بیت مورد بحث ، متحد المضمون است و در واقع مفتاحی برای گشودن مشکل آن است ، توجه کنید :
گفتم به دلق ِ زرق بپوشم نشان عشق
غمّاز بود اشک و عیان کرد راز من
پ) خرقه از سر به در آوردن : خرقه چون چاک نداشته از سر بیرون آورده می شده . عطار در یکی از رباعیاتش گوید :
ما خرقۀ رسم از سر انداخته ایم
سر را بدل خرقه ، در انداخته ایم ( مختارنامه ، ص 207)
کمال الدین اسماعیل گوید :
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمار آورد ( دیوان ، ص 765)
حافظ خود چند اشارۀ روشن و رسا دارد :
- در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقۀ ما در سر گیر
- صوف بر کش ز سر و بادۀ صافی در کش
- صوفی بیا که خرقۀ سالوس بر کشیم ( یعنی از تن بلغزانیم و از سر به در آوریم )
- ساغر می بر کفم نِه تا زبر
بر کشم این دلق ازرق فام را
با وجود این ، چون در اینجا اصل این فعل یعنی خلع خرقه مطرح است ،فرق نمی کند که چگونه و به چه طریق از تن یا از سر به در آمده باشد .
ت) خرقه [به شکرانه] سوختن : کلید معنای خرقه سوختن در اشعار عطار ، بویژه در داستان شیخ صنعان است که حافظ به آن نظر خاص داشته و بارها به تصریح و تلویح به آن تلمیح کرده است . در داستان شیخ صنعان ِ عطار ، دختر ترسا از شیخ شوریده چهار درخواست دارد : 1) سجده پیش بت ؛ 2) قرآن سوختن ؛ 3) خمر خوردن ؛ 4) ترک ایمان و اسلام . شیخ این کارها را انجام می دهد و سپس :
شیخ چون در حلقۀ زُنّار شد
خرقه در آتش زد و در کار شد ( منطق الطیر ، ص 77)
همو در غزلی گوید :
- پیر ما بار دگر روی به خمّار نهاد
خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد
خرقه آتش زد و در حلقۀ دین بر سر جمع
خرقۀ سوخته در حلقۀ زُنّار نهاد ( دیوان ، ص 120)
نیز در غزلی ، احتمالاً با تلمیح به همین شیخ صنعان و دختر ترسا ،از زبان ترسا بچۀ لولی می گوید :
گر وصل مَنت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی ( دیوان ، ص 659)
از این اشارات ، بالصراحه بر می آید که خرقه سوزاندن عملی است خلاف و حاکی از ترک اولای شرعی . و همانند است بامصحف سوختن در «شیخ صنعان»ِ عطار یا به می سجاده رنگین کردن در نخستین غزل حافظ . این بیت از همام اصفهانی نیز مؤید همین معنی است :
می بخور ، منبر بسوزان ، آتش اندر خرقه زن
ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن ( نقل از لغتنامه)
اما خرقه از عصر سنایی و عطار که عصر اعتلای تصوف است ، تا قرن حافظ که عهد انحطاط آن است ، تحول یافته است . خرقه در نزد سنایی و عطار ، هنوز چندان آلوده نیست . چیزی مقدس است . ناموس طریقت ،شعار سلوک و مایۀ افتخار پیران و مریدان و سالکان است . اما خرقۀ سالوس یا دلق زرق صوفیان و زاهدان معاصر حافظ ، غالباً ریایی و «مستوجب آتش» است.
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
حافظ از آنجا که ملامتی است ،خرقۀ خود را نیز ریایی و سوختنی قلمداد می کند :
- گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب ! این قلب شناسی ز که آموخته بود ؟
- درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد
- بسوز این خرقۀ تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
- مکدّر است دل ، آتش به خرقه خواهم زد
بیا بیا که که را می کند تماشایی
- من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد
- من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه ای نخرید
آری خرقه پوشی علامت پارسایی است ،و شیخ صنعان و حافظ ، عشق و رسوایی را بر زهد و عافیت و پارسایی ترجیح می نهند . حافظ گوید :
- در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشۀ محراب امامت
- ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشۀ محراب می زدم
خرقه سوزی از علائم و لوازم ِ رندی است :
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سر حلقۀ رندان جهان باش
حاصل آنکه خرقه سوختن حافظ - از آنجا که خرقه اش را ریایی می شمارد - یک عمل مثبت است و شکرانه دارد ، نه مانند خرقۀ اصیل که محترم و مقدس است و سوزاندنش ترک اولی و خلاف آیین طریقت است .
حاصل و خلاصۀ معنای بیت :
شاعر خطاب به یار خود می گوید آشتی کنان را طولانی مکن و بازگرد که مانعی در کار نیست . یعنی مایۀ جدایی من از تو خرقۀ ریایی من بود که مرا به قید و تکلف می انداخت و تو را از من می رماند . چه ، تصور می کردی من خرقه پوش ِ رسمی و زهد پیشه ای هستم . اینک به همت مردمک چشم و بی تابیها و افشاگریهایش ، آن خرقۀ سالوس از سر یا از تن من به در شده است و به شکرانۀ رفع ریا و رفع حائل یا حجابی که بین ما بود ، در آتش سوخته و نابود شده است . به عبارت دیگر ،حافظ خود را با شیخ صنعان همسان می گیرد و معشوقش را با دختر ترسا . و می گوید من سالکی هستم که از راه و رسم منزلها بی خبر نیستم . حال که تو از من ترک زهد خواسته ای ، به دیده منت دارم . سرانه هم می دهم ، شکرانه هم به جای می آورم ، چه خرقۀ زهد ریای من خود سزاوار آتش است .
بهاء الدین خرمشاهی ، حافظ نامه ، بخش دوم ، ( چاپ دوم ، تهران : شرکت انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات سروش ، آبان 1367) ، صص 179 تا 185.