سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تاوان وفا 6
        ارسال شده توسط

        سامان سعیدی

        در تاریخ : جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲ ۲۳:۱۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۳۹ | نظرات : ۵

        سه نفری تا رسیدن به پارک در مورد مسابقه بعدی کلی حرف زدن تا رسیدن به پارک...
        چند دقیقه ای تو پارک بودن که آقا رضا گفت : بچه ها مادراتون ممیگم نمیان خودمون میریم...
        علی که قند تو دلش آب میشد و خوشحال بود که شاید بتونه حرفشو بزنه...
        لیلا هم گفت : مامان همیشه ضد حاله...اه..
        آقا رضا که بسیار ادم خوش مشرب و شادی بود رفت از تو پارکینگ بسیج ماشینشو ورداشت تا برن سمت پارک....
        سال 79 بود و پارک 72 تن قم هنوز فعال بود آقا رضا هم جزء مشاورین قوه قضائیه بود وضع مالیشونم خوب بود..
        خونه آقا رضا تو خیابون حرم نما روبه روی حرم بود و علی هر وقت میومد حرم حتما یه سری به خونه عمش که همون خونه آقا رضا بود میزد..
        خلاصه علی شده بود رفیق آقا رضا و هم بازی همیشگی لیلا...
        بعد از اینکه رسیدن پارک به اصرار آقا رضا رفتن سوار چرخ و فلک ..
        تو چرخ و فلک آقا رضا کلی حرفای فلسفی زد ...
        روزگار بالا و پائین داره و اگه کنار هم باشین از هیچی نمیترسین و .....
        علی و لیلا اینقدر تو پارک بازی کردن تا خسته شدن و رفتن یه گوشه ای نشستن...
        آقا رضا هم طبق معمول یه نفرو پیدا کرده بود و داشت مخشو میخورد...
        علی تا دید آقا رضا داره با تلفن حرف میزنه رفت سه تا بستنی گرفت و اومد پیش لیلا..
        شروع کردن به بستنی خوردن و علی هم خیلی دوست داشت حرفشو بزنه ولی فکر میکرد لیلا سنش کمه و زوده این حرفا رو بزنه...
        لیلا چهار سال از علی کوچیکتر بود ولی بسیار دختر باهوشی بود....
        قسمت بد ماجرا این بود که طبق رسمی قدیمی فامیل لیلا نشون کرده علی بود و همه میدونستن الا لیلا...حتی خود علی هم میدونست...
        علی رو به لیلا کرد و گفت: لیلا چقد دوستای منو میشناسی ؟
        لیلا گفت  : کدوم دوستات...؟
        علی : رضا و رسول و عباس و...
        لیلا : اینا که بچه های فامیلن... همشون خوبن ولی از رسول و خانوادش بدم میاد...؟
        علی : تو دیگه چرا اون یه دعوای قدیمی بین بابای رسول و بابای توئه...
        لیلا : میدونم خب اونم بچه همون بابای نامردشه...
        علی : لیلا از تو بعیده  .... به جرم باباش اونو میخوای دار بزنی...
        لیلا : گیر دادیا اصلا چیکار به اونا داری...
        علی : هیچی فقط پریشب که با اونا بودم کلی حرف زدیم و کلی از آرزو هامون گفتیم...
        لیلا : خب چی میگفتین..؟
        علی : هیچی حرفای مردونه بود...
        لیلا : اذیت نکن بگو دیگه .... تو که همیشه حرفاتو بهم میگفتی...
        علی : درباره اینده و زندگیمون حرف میزدیم...
        لیلا : خب..
        علی : همین دیگه درباره ایندمون میگفتیم...
        هنوز صحبتای علی تموم نشده بود که آقا رضا گفت بچه ها داره دیر میشه بیاین بریم خونه..
        لیلا رو به علی گفت : داری میپیچونیا نگفتی چیا گفتین ولی بعدا باس بهم بگی..
        علی : چشم...
        لیلا : آفرین پسر خوب بریم که الان داد بابا در میاد....
        علی اون شب خیلی حرفا رو میخواست بزنه و نشد...
        تو ماشین آقا رضا گفت علی ما هفته دیگه میریم مشهد تو هم میای ...؟
        علی : فکر نکنم بتونم و بذارن
        آقا رضا : چرا ؟
        علی : فکر کنم زندونیم کنن و بگن باس درسای سالای گذشته رو مرور کنم...آخه خیر سرم سال دیگه کنکور دارم..
        آقا رضا : خب راست میگن دیگه باس بشینی درساتو بخونی تا یه ادم به درد بخوری بشی نه یه ولگرد الاف..
        علی : دستتون درد نکنه حالا الافم شدیم...
        لیلا با خنده گفت : نشدی ولی با این روند احتمالش هست...
        آقا رضا : نه علی جون ولی اگه امسالو به خودت زحمت بدی و درساتو بخونی بعدش تا اخر عمر راحتی..
        علی : چرا میزنین بگو تو مزاحمی با ما نیا..؟
        آقا رضا : اره اقای مزاحم رسیدیم شما پیاده شین با لیلا برین خونه تا منم برم تو بسیج ماشینو پارک کنم بیام....
        علی و لیلا پیاده شدن و رفتن سمت خونه تو راه لیلا رو به علی گفت : خب میفرمودین ...
        علی : چی ؟
        لیلا : قرار شد بگین دوستات درباره چی حرف میزدن...
        علی : آهان بله...هیچی فقط حرف مفت میزدن   ....
        لیلا : مثلا چی میگفتن ؟
        علی : هیچی بابا از شغل اینده و خونه و ..
        لیلا : داری یه چیزی از من پنهون میکنی هی طفره میری که نگی... چرا این قدر من و من میکنی .. من همون لیلای سابقم که باهاش درد دل میکردیا...
        علی رو به لیلا کرد و گفت : ببینمت ..
        لیلا : قشنگ نگاه کن ببین خودمم یا اعزایلم..
        علی : نه خودتی اعزاغئیل این قدر قشنگ نیست...
        لیلا : خب پس بگو چته.. چرا حرف نمیزنی...
        علی : لیلا ...لیلا..
        لیلا: کوفت و لیلا.. حرفتو بزن یا داری الکی سر کارم میذاری...
        علی : اصلا من یه سوال میپرسم تو جواب بده
        لیلا : فقط اسون باشه..
        علی : تو از رسول چی میدونی ...؟
        لیلا : خب پشت کنکوری ... پارسال امتحان داد قبول نشد امسال هم کنکور داره...
        علی : همین ؟
        لیلا : خب دیگه بچه مثبت و ورزشکار...
        علی : همین دیگه ...همین اقای مثبت واسم درددل کرده و دلم واسش سوخته و تو فکرشم..
        لیلا : خب چی گفته که این قدر تو فکرشی..؟
        علی:...
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۶۱۷ در تاریخ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲ ۲۳:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3