سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      خاطرات
      ارسال شده توسط

      جواد کاظمی نیک

      در تاریخ : سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۰۵:۱۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۶۱ | نظرات : ۱۷۷

      سلام بردوستان عزیز وگرامی 
      موضوع صندلی داغ این هست 
      که هرکسی بهترین خاطره خودش را بنویسد 
      وبا یادآوری خاطره خود خوشحال شود 
      ومن هم با نوشتن خاطرات شما دوستان عزیز خوشحال شم 
      من خاطره خودم را می‌نویسم شما هم بنویسد 
      یک روز آفتابی بود هوا هم خیلی گرم بود
      کلاس سوم راهنمایی بودم 
      سرکلاس درس بودم
      وبایدبراازمون سنجش آماده می‌شدیم...
      بچه ها مخصوصا شاگرد زرنگ ها خیلی درس خونده بودن ....
      چون اگر تو آزمون اول میشدی ...
      بهت جایزه میدادن...
      نفراول توپ فوتبال
      نفر دوم بدمیتون
      نفرسوم توپ واليبال..
      خلاصه من براون آزمون زیاد چیزی نخونده بودم 
      چون آزمون ها هرسال گرفته می‌شد 
      خلاصه آزمون شروع شد 
      البته قبلش بایدمیرفتی سرجایی که برات شماره میزنن رو صندلی 
      منم شماره صندلی ۸بود 
      شماره صندلی ۷ ،۶،۵،۴
      جلو من بودن وهمچون شاگرد زرنگ کلاس بودن معدلش ن ۲۰
      ۱۹،۱۸،
      منم معدلم بین ۱۷ تا۱۶بود 
      خلاصه بگم براتون که آزمون شروع شد البته این شاگرد زرنگ ها بهم گفتن 
      کاظمی میدونیم امروز چیزی نخوندی بهت کمک میرسونیم
      کع لااقل سوم شی که بهت جایزه بدن 
      منم گفتم آخ جون دمتون گرم بچه ها
      آزمون شروع شد منم دوستام هرچی میزدن منم همون تستا رو بااونا هم زمان جواب میدادم وبرگه رو بامدادسیاه پررنگ میکردم
      تااینکه همه رو جواب دادیم 
      ورسیدیم به آخرهای سوال ‌که درس ریاضی بود 
      بچه ها طولش دادن منم گفتم بچه من شانسی ده بی سی چهل میکنم 😂😂😂🤣🤣😂😂😂
      ده بی سی چهل 🤣🤣
      کردم وبردم دادم برگه رو به مراقب آزمون اومدم بیرون از کلاس 
      ورفتم یه آبی توحیاط خوردم و یکم هم آب ریختم رو سرم چون توگرما حال میده آب روسرت بریزی😂😂😂
      خلاصه زنگ آخر مدرسه خورد بچه ها همه باسرصدا وکیف بغل به دست اومدن بیرون وباخوشحالی رفتن خونه هاشون منم باخوشحالی اومدم خونه خودمون ......
      خلاصه من باخودم میگفتم 
      من نهایتاشاید چهارم شم یا کتاب بدن یا جایزه به من نمیدن
      بچه ها بهم گفتن حتمن سوم میشی...
      منم گفتم نه بابا نمیشم😂
      بعدش معاون مدرسه بلندگو دست گرفت و صدا زد بچه ها بیایید سرصف 
      میخواهم جواب کسانی توازمون اول یا دوم ویاسومم شدن بگویم
      خلاصه منم گفتم خدایا تودلم چی میشه اول شم توپ خوشگله مال من شه 
      یهو دیدم جناب معاون گفت  دانش آموز جوادکاظمی نیک شنا نفراول شدید 😂😂😂
      وای منم خوشحال بودم 
      ولی ازیک ناراحت بودم که دوستام زحمت کشیده بودن ولی اول نشدن
      خلاصه دوستام حرص خوردن وباخودشون گفتن چه غلطی کردیم کمک کردیم 🤣😂😂
      خلاصه من جایزه رو گرفتم البته شانس همراهم بود وکمک دوستام هم بود
      ولی هنوز که هنوزه این خاطره خوب ازذهنم نمیره بیرون .....
      خلاصه منتظر خاطرات زیبایتان هستم که بخونم
      🖋جوادکاظمی نیک🖋

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۳۰۶۴ در تاریخ سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۰۵:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۴۴ شاعر این مطلب را خوانده اند

      علیرضا شفیعی

      ،

      جواد کاظمی نیک

      ،

      مهدي حسنلو

      ،

      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)

      ،

      شاهزاده خانوم

      ،

      علی نظری سرمازه

      ،

      عارف افشاری (جاوید الف)

      ،

      رحیم فخوری

      ،

      محمد فاضلی نژاد

      ،

      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)

      ،

      زهره دهقانی ( شادی)

      ،

      مهدی محمدی

      ،

      مسعود مدهوش

      ،

      قربانعلی فتحی (تختی)

      ،

      منیژه قشقایی

      ،

      محمدرضا آزادبخت

      ،

      زهرا مددی

      ،

      مسعود آزادبخت

      ،

      آذردخت شرقی ( آذر دخت )

      ،

      اميرحسين علاميان(اعتراض)

      ،

      فرشید به گزین

      ،

      روح اله سلیمی ناحیه

      ،

      محمد رضا خوشرو (مریخ)

      ،

      احمدی زاده(ملحق)

      ،

      جمیله عجم(بانوی واژه ها)

      ،

      ابراهیم کریمی (ایبو)

      ،

      تکتم حسین زاده

      ،

      سیده نسترن طالب زاده

      ،

      سید علیرضاهاشمی

      ،

      فرشید ربانی (این بشر)

      ،

      سید هادی محمدی

      ،

      سیاوش آزاد

      ،

      افسانه پنام تخلص مولد

      ،

      مازیار فیاضی

      ،

      مریم کاسیانی

      ،

      اصغر ناظمی

      ،

      ابوالحسن انصاری (الف رها)

      ،

      سیدیحیی حسینی

      ،

      فاطمه صداقت

      ،

      ابوالفضل بابائی(رادمان)

      ،

      نرگس زند (آرامش)

      ،

      علیرضا قاسمی (آشیخ)

      ،

      اسما سلطانی رضایی سیر

      ،

      فاطمه معادی(بانو)

      نقدها و نظرات
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۰:۵۹
      درود جناب کاظمی نیک خندانک

      خاطره‌‌ی جالبی بودخندانک

      امید که از این پست استقبال زیبایی بشود.خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۳۳
      ممنونم استاد بانو عزیز
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۳۴
      ممنونم استاد عزیز شاهزاده خانم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۱
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۱۱
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۳۶
      منم یه خاطره بنویسم.

      بچه که بودم، همیشه دانش‌آموز درس‌خوان و جزو سه نفر برتر کلاس بودم. البته بسیار خجالتی.
      اون زمون‌ها دانش‌آموزان دختر و پسر مختلط بودند.
      یادمه کلاس چهارم ابتدایی معلمی داشتیم به نام آقای طالساز.
      ایشان شعر (باز باران... با ترانه... با گهرهای فراوان... می‌خورد بر بام خانه...) رو با آهنگ به ما آموزش داده بود. موقع پرسش شفاهی، از برخی می‌خواست که بندهایی از شعر رو با آهنگ بخوانند؛ به برخی هم می‌گفت ساده؛ اما از حفظ بخوانند.
      نوبت من که شد، گفت بخون. نگاهی کردم. هی می‌خواستم بپرسم با آهنگ بخونم یا از حفظ، خجالت می‌کشیدم و نمی‌پرسیدم؛ در حالی‌که هر دو رو خوب بلد بودم.
      چندین بار گفت بخون ‌‌و نمی‌دونم چرا اون روز اونقدر خجالت زده بودم و هاج و واج به معلم نگاه می‌کردم.
      خودش هم انگار متوجه نبود که نوع خوانش مرا مشخص نکرده.
      خلاصه...
      عصبانی شد. یک صفر بزرگ جلوی اسمم گذاشت و گفت بنشین.
      نشستم و یک‌ریز اشک می‌ریختم.
      عصر اون روز به مدرسه نرفتم.
      فردایش هم نرفتم.
      هنوز هم دلم به حال اون روز خودم و صفری که گرفتم می‌سوزه.
      صحنه‌ی بدی داشت خندانک خندانک خندانک
      هنوز هم نحوه‌ی خوانش و آهنگ معلم یادمه خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۳۹
      دوردبرشما زیبابود استاد بانو عزیز خاطره شیرین ولی کمی غمناک بود احسن برشما
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      شاهزاده خانوم
      شاهزاده خانوم
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۴۰
      خندانک خندانک آخی... خندانک
      گاهی آدم اینجوری میشه استاد من خندانک
      شاد باشید خندانک
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۲۸
      درود و عرض ادب استاد حکیمی عزیزم
      عجیب از این صفرها منم داشتم با اینکه همیشه شاگرد اول بودم
      البته مال من با جریمه هم همراه بود خندانک

      ممنون بابت خاطره قشنگتونخندانک
      ارسال پاسخ
      منیژه قشقایی
      منیژه قشقایی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۴۰
      ای جانم عزیزم خندانک
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۳


      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۰:۴۳
      سپاسگزارم

      آقا جواد خان خندانک خندانک

      شاهزاده بانوی نازنین خندانک خندانک

      بانو آفاق مهربان خندانک خندانک

      منیژه بانوی روشن‌روش خندانک خندانک

      تکتم بانوی ناب خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۲۰
      دوردبرشما استاد بانو عزیز 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      شاهزاده خانوم
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۳۸
      درود بر جناب کاظمی‌نیک نیک‌اندیش خندانک
      خاطره بامزه‌ای بود 👌 خندانک

      حالا خاطره من خندانک خندانک

      از خیلی کوچولویی‌هام خندانک
      شکلات دوست نداشتم تا همین یکی دو سال اخیر هم... همین مدلی بودم... سمت شیرینیجات نمی‌رفتم خندانک
      در عوض خواهرم عاشق شکلات بود، الآنم هست خندانک هر وقت می‌ری خونشون انواع و اقسام شکلات و شیرینی روی میز ردیف شده.. خندانک
      بگذریم...
      یه روز مادر خدابیامرزم می‌خواست بره خرید، برای اینکه ما (یعنی من و خواهر کوچیکم) پشت سرش گریه نکنیم، بهمون چند تا شکلات داد خندانک
      مادرم رفت و ما تنها شدیم، خواهرم شکلاتشو خورد، از اونجایی که می‌دونست من شکلات خور نیستم اما به همین راحتی هم شکلات‌هامو از دست نمی‌دم خندانک
      گفت می‌خوای روی کولم سوار بشی چند دور بزنی ولی شکلات‌هاتو بهم بدی🙈
      خواهرم سنی کوچکتر بود اما بلندقدتر و جثه بزرگتری نسبت به من داشت و من کوچولوتر و ضعیف‌تر از سنم بودم، پس قاعدتا میشد پشتش سوار شم..🤦
      اما اول باید شکلات 🍫 می‌دادم... خوردن شکلات که تمام شد رفتم پله دوم ایستادم و خواهرم خم شد پشتش سوار شدم و هنوز دو قدم نرفته بود که خندانک افتادم و سرم اِشکِناااااا خندانک (یعنی شکست) خندانک
      خلاصه تا مادرم بیاد از سر ما یه کوچولو خین می‌آمااااا😂 خوشم می‌اد اینطوری بنویسم😎
      مادرم که اومد شیرینی نان خامه‌ای خریده بود خندانک
      وقتی قضیه رو فهمید بعد از پانسمان سرم برای اینکه خواهرم رو تنبیه کنه و دل منو به دست بیاره به من سه تا نان خامه‌ای داد به خواهرم یکی🤭😜
      بعد رفتیم زیرزمین (پاتوقمون بود😎) که نان خامه‌ای بخوریم خندانک
      اون روز خوش بحال خواهرم شده بود خندانک یه عالمه شکلات خورده بود و با چهار تا نان خامه‌ای خندانک من هم با سری شکسته نظاره‌گر این صحنه🤭

      این بود انشای خاطره من خندانک خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۱:۴۶
      به به شاهزاده خانم عالی بود زیبا بود خاطره شیرین بود مخصوصا با نون خامه ای که من عاشق نون خامه ای هستم
      وخدامادرتون روبیامرزه روحشون شاد باش🖤🖤🖤
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۲۹
      سلام شاهزاده خانوم گلم خیلی بامزه بود خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      منیژه قشقایی
      منیژه قشقایی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۴۲
      عزیزدلم ،روح مادر عزیزتان شاد، سلامت باشید و شاد همیشه کنارعزیزانتان خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      شاهزاده خانوم
      شاهزاده خانوم
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۲
      ممنونم بااانوی شعر و شعور خندانک
      ممنونم بااانوی عشق خندانک خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۳
      فدای شما مهربونم

      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک



      خدا مادر بزرگوار شما را هم رحمت کنه خندانک
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۳۵
      درود شاهزاده خانوم خندانک
      جالب و بامزه بود خندانک و البته خوشمزه (نون خامه‌ای وااای بر من) خندانک
      همراه با تلخی و شیرینی خندانک
      و چه مقوله‌ی عجیبیه این خاطرات کودکی و نوجوانی... هی روزگار! یادش بخیر
      الهی که همیشه سلامت و سرفراز باشید خندانک
      ارسال پاسخ
      شاهزاده خانوم
      شاهزاده خانوم
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۳۴
      سلام دوباره استاد اعظم خندانک
      ممنونم خندانک
      بلعععع منم الان نون خامه‌ای دوست دارم خندانک خندانک
      خاطرات کودکی عالم خاصی برای خودش داره خندانک
      شما هم سلامت و سرافراز باشید خندانک
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۵۲
      چه جالب خندانک منم اصلا شیرینی خور نیستم
      در عوض عاشق ترشیجاتم😋خیلی باحاله
      روح مادرت شاد عزیزدلم🌼
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۲۵
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۲۹
      راستی شازده خانوم یادم رفت بگم روح مادر عزیزتون شاد و یادشون گرامی🖤😔
      در این روز خاص (زادروزتون) جاشون خالیه
      روحش قرین رحمت الهی و بهشت ماوای جاودانش🙏
      خاکش باقی عمر شما باشه خندانک
      شاهزاده خانوم
      شاهزاده خانوم
      شنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۵۲
      سلام تکتم عزیزم خندانک
      ممنونم خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه خندانک
      اهل ترشیجات هم نیستم خندانک
      الان شیرینی دوست دارم خندانک

      سلام استاد اخلاق جناب علامیان آگاه خندانک
      خیلی ممنونم خندانک خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه الخصوص پدربزرگ فرهیخته و مهربانتان خندانک خندانک
      بلععع جاشون خالی بود🥺 البته امسال تکتم عزیزم و همچنین شما سنگ تمام گذاشتید و دیگر دوستان خندانک از همگی ممنونم خندانک
      الخصوص از شما دو نفر خندانک خندانک
      سبزافراز باشید خندانک خندانک
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۲۵
      سلام و عرض ادب جواد جان کاظمی عزیز خندانک دوست گل‌افشان و مهربانم
      خاطره شما و دوستان عزیز رو کم و بیش خوندم... خوب و جالب بود خندانک
      به امید خدا سر فرصت (اگه وقت کنم) میام و چندخطی مینویسم
      موفق و سلامت باشی🌿
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۲:۰۲
      سلام دورد خدمت استاد عزیز جناب امیرجان علامیان چشم منتطر خاطره زیبایتان هستیم عزیز دل🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ۱۳:۳۶
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۲:۳۹
      چشم .
      عرض ادب ، سلام و درودها
      خاطره بنویسم چشم.
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۲:۵۴
      دوردبرشما استاد عزیز جناب خوشرو عزیز بلهحتما بنویسید مشتاق نوشتن شماهستیم 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۳:۱۵
      بعد از عرض ادب خدمت شما دوستان و سروران گرامی .

      من هم خاطره ای از کلاس دوم راهنمایی را می‌نویسم ...

      معلم عربی ما معلم قرآن ما هم بود
      قبل از هرچیز عرض شود فوتبال سالنی من تعریف نباشد خوب است و خب همیشه مشغول بازی فوتبال بوده ایم .
      بله عرض میکردم معلم عربی ما معلم قرآن ما هم بود و یک روزی سر کلاس قرآن به ما اعلام کردند آیت الکرسی را از حفظ کنید ،

      خب چطور عرض کنم کلاس قرآن هیچ موقع جدی گرفته نمی‌شود و اگر به معلم های قرآن کریم بر نخورد یه جورایی کلاس استراحت محسوب می‌شود .
      و من هم جدی نگرفتم و روز سوال شد
      یکی یکی بچه ها بلد می‌شدند آیت الکرسی را می‌خواندند و می‌نشستند.
      تا اینکه نوبت من شد و من هم اصلا و به هیچ وجه این قسمت از قرآن را بلد نبودم
      کسانی که آیت الکرسی رو بلد نبودند دوازده نفری میشدند که بنده هم جزءاین دوازده نفر بودم .
      معلم قرآن گفت برای هفته بعد آیت الکرسی را حفظ کنید
      هفته بعد هم خورد به مسابقات سالنی ما و دو تا مسابقه سنگینم داشتیم و مجددا
      نشد بنشینیم پای قرآن ...

      سر کلاس عربی بود که معلم اعلام کرد

      شما ده دوازده نفر هفت روز وقت دارید

      از جایی که آیت الکرسی در سوره بقره شروع می‌شود تا پانزده صفحه بعد را حفظ کنید

      وگرنه هم نمره قرآن تان را صفر می‌دهم هم نمره عربی را .

      خاطرم هست شش روز تمام بعد از مدرسه توی
      اتاقم فقط داشتم قرآن می‌خواندم

      فوتبال و شطرنج همه چی تعطیل فقط داشتم این پانزده، شانزده صفحه از قرآن رو از حفظ میکردم
      .....
      تا اینکه روز امتحان قرآن رسید یعنی شش روز بعد
      هفده صفحه از قرآن رو از حفظ سر کلاس خواندم
      خیلی حس خوبی داشت
      و فقط ما دوازده نفر بودیم که هفده صفحه از قرآن رو از حفظ بودیم .
      خیلی حس خوبی داشت ..



      موفق باشید
      خندانک


      البته عرض شود معلم تخفیف هم میداد اگر دانش آموز ده صفحه هم از حفظ بود قبول می‌کرد
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۱
      به به عجب معلمم باحالی بوده 😂😂😂
      دورد برشما استاد عزیز جناب خوشرو عزیز وگرامی وگرانقدر ممنونم از خاطره خوبتونو که برامون نوشتید احسن برشما دورد برشما بسیار زیبابود عالی بود جذاب بود لذت بردم احسن برشما
      تقدیم گل‌ها خدمت شما عزیز
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۴
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۴۷
      🌺🌺🌺🌺
      🌼🌼🌼
      🏵🏵
      💐
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۹:۵۸
      خندانک
      درودبرشما جناب کاظمی عزیز خندانک
      چه کارقشنگی خندانک خندانک
      ان شاالله فرصت کنم وبنویسم سرفرصت دوباره سرمی زنم بایک خاطره خندانک
      موفق باشید خندانک
      خندانک خندانک
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۲۱
      دوردبرشما بانو عزیز عجم عزیز وگرامی وگرانقدر ممنونم بابت توجه ویژه شماست سپاسگزارم استاد 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۲۳
      خندانک
      تقریبا ده ساله بودم یک پسرهمسایه ای داشتیم که اونم همسن خودم بود هروقت می خواستم ازکوچه ردشم وبرم جایی سرکوچه مون وایمستادونمی گذاشت برم واذیت می کرد دستاشوبازمی کرد وهی جلومو می گرفت و میگفت ازدرخونه مانرو منم که ازش می ترسیدم برمیگشتم خونه ومی ترسیدم برم بیرون تااینکه یه روز که جلومو گرفت تصمیم گرفتم دیگه نترسم وجلوش واستم دستاشو بازکرده بود وهی جلومو می گرفت منم محکم گرفتمش وباهاش گلاویزشدم و لگدزدم به پاش افتاد زمین فوری دررفتم دیگه بعدازاون ازش نمی ترسیدم اما پرروشده بود و برادرکوچیکترشم میاوردکه سرکوچه روبگیرن ازکوچه ی پشتی یه مدت رفت وآمدمی کردم تااینکه یه روز بامادرش کنارقنات اومده بود منم که باخواهرم بودم یه سنگ برداشت که بهم بزنه منم جلو همون مادرش زدمش وفرارکردم پشت یه دیوارقایم شدم یه سنگ کوچولو روهم برداشتم که بترسونمش یواش انداختمش جلوش که ازبخت بدم خوردبه سرش و زخمی شد پابه فرارگذاشتم شب که بابام اومد صدام زد گفت بیا رفتم پیشش باعصبانیت گفت چیکارکردی بابچه مردم اینوکه گفت دلم ریخت فهمیدم مادرش به بابام گفته وشکایتمو کرده ،اینقدپدرم عصبانی بود که گفتم الانه که بزندم خودمو زدم به مظلومیت وگفتم آخه بابا اون همیشه اذیتم میکنه سرراهو می گیره میگه اینجا درخونه ماست ازاینجا نرو تقصیرخودشه الانم اون شروع کرد وگرنه من نزدمش اصلا هم نمخواستم سنگ بزنم بهش، انداختمش آروم خوردبهش
      پدرم گفت خب اگر خدای نکرده اتفاق بدی براش می افتاد می خواستی چیکارکنی خیلی ترسیده بودم ولی وقتی حرفاموشنید اخماش واشد ازم دفاع نکرد وگفت خیله خوب برو دوباره تکرارنشه
      اما فهمیدم که یه لبخندکوچیکم رولبش اومد ولی نخواست من بفهمم یه جورایی دردلش بهم آفرین هم می گفت که دفاع کردم ازحق خودم چون بعدها همیشه جلوهمه پزشجاعتمو میدادو می گفت این دخترم ازپسرام زرنگتروشجاع تره
      اون پسرم جوری حساب کاردستش اومده بود که تامنوتوکوچه میدید می دوید توخونه شون خندانک خندانک :
      خودمم کلی کیف میکردم که حسابشو رسیده بودم ودیگه اصلا ازش ترسی نداشتم پسرای دیگه ی کوچه ام حساب دستشون اومده بود نگاه چپ بهم نمی کردن تا وقتی که تواون کوچه بودم خندانک خندانک خندانک
      ولی مادرم تامدتها همیشه وقتی می خواست دعوام کنه بهم می گفت چش دریده پسرمردمو چطورزدی
      منم می گفتم خوب کردم غلط کنه جلوی منوبگیره دوباره
      الان اون هم بزرگ شده وبرای خودش زن وبچه داره هروقت که می بینمش درخونه مادرش خجالت می کشم آخه اون قسمت ازسرش که من بهش سنگ زده بودم زخمی شده بود وموهاش دیگه سبزنشده بود بخصوص وقتی که می تراشیدش مشخص میشد که کچل شده دیگه تموم شده بود دعوامون مادرشم بامادرم دوست بود اما تامدتهاوقتی منومی دید اخم می کرد ومی گفت بچه مو کچل کردی دلت خنک شد خندانک

      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۴۴
      درود بانو عجم عزیز خندانک

      خاطره‌‌ی جالبی بود.

      منم با این که بچه‌ی خجالتی بودم، یه بار توی کوچه در حال بازی با بچه‌های محل، بی‌هوا سنگی پرت کردم؛ خورد به سرِ آقای همسایه‌مون و سرش شکست.

      روحش شاد خندانک

      تا مدت‌ها با لهجه‌ی بانمکش می‌گفت:
      دخترِ آقاسید سرُم اِشکست (شکست)
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۲۳
      دوردبرشما زیبابود استاد عزیز عجم بسیارخاطره جذاب و زیبایی بود دوردبرشما استاد بانو عزیز گرامی وگرانقدر لذت بردم ازخاطره زیبای شما سپاسگزارم 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۲۵
      دوردبرشما استاد حکیمی بزرگوار 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۵۲
      خندانک
      ممنونم ازتوجه بانوحکیمی عزیزم خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۵۲
      خندانک خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۰:۲۶
      درود ها استادبانو عجم من یکی تسلیم خندانک
      جالب بود خاطده ای که نوشتید خندانک
      الته الان خانم دخترها تکواندو کار می کنند شما از این بابت از بابای گرامی دلخور باید باشید که چرا زمینه را برایتان مهیا نکرده اون زمان :کلاس بوکسی ، کاراته ای خندانک
      محض مزاح عرض کردم شما بسیار مهربان و والا اندیش هستید خندانک
      ارسال پاسخ
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۱۵
      درودبرشما استادفخوری عزیز خندانک
      ممنونم ازتوجه شما خندانک
      اتفاقا من بچه اول بودم وپدرم هم بسیارجوان ویک انسان قوی وفهمیده ومتفاوت که هرکجا می نگرم هنوزبه نظرخودم مثلش راپیدانکردم باوجوداینکه ما اون وقتهادرروستا زندگی می کردیم بسیارانسان روشنفکروشهرگشته ای بود سوادش هم بدنبود جزو اولین نفراتی بودکه درروستا ماشین داشتنداما اون روزها مثل الان نبودامکانات درروستاهاکم بود ارچندروستای ما روستای پیشرفته ای بود نسبت به بعصی جاها اما همه ی امکانات رانداشت وگرنه مطمانم می فرستاد
      روستا کلا محیط شادی داشت علاوه برابنکه همیشه دردشت وصحرا وکوه پیاده روی وبازی می کردیم والیبال بازی می کردم دوچرخه هم داشتم که به دل صحرامی زدم بابرادرم ودوچرخه سواری می کردم ازبلندترین درختان روستابالامی رفتم اما الان شهرچنان تنبلم کرده که به هوای اون دوران ازدرخت شاه توت بالارفتم واون وسط موندم نزدیک بود قلبم ازکاربیفتد خندانک خندانک وبه غلط کردن افتادم
      یادش به خیر

      حالم گرفت ازاین هوای سمی شهر
      آهنگ ناکوک سه تارزخمی شهر

      ازاین خیابانهای تلخ خفته درغم
      ازاین لباس تیره رنگ رسمی شهر

      ماشین ودودواین همه انسان تنها
      ازخنده ی بی روح وسردوخشمی شهر

      جزمشتی آهن پاره و دلتنگی ودرد
      آخرچه دارد کوله ی دلگرمی شهر

      من دخترصحرایم ازقلب براکو
      دلگیرم ازصدرنگی وبی رحمی شهر

      قربان دشت باصفای زادگاهم
      رنگی ندارد پیش من سرگرمی شهر

      زیبد سرای زندگی رامی ستایم
      حالم گرفت ازاین هوای سمی شهر

      جمیله عجم
      زیبد نام دهستانی است که من درآن زندگی می کردم ازدهستانهای استان تراسان رضوی شهرستان گناباد ...
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۴۹
      استاد بانو عجم ! توضیح برای خاطره نیز جالب بود روحشان شاد که یادپدرتان آمد خندانک
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۷:۴۴
      پدرم درقیدحیاتند هنوزسنی ندارند شصت وچهارسالشونه خندانک
      ارسال پاسخ
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۵۰
      به نام او که همواره جاودان است

      در خاطره‌ی قبلی اشاره شد که:
      او زمون‌ها دانش‌آموزان دختر و پسر مختلط بودند...
      گاهی برخی از پسرها با تمسخر و قلدری، سر به سر دخترها می‌گذاشتند؛ اما برخی از پسرها واقعا با سن کم، جوان‌مرد بودند و جلوی زورگویی آن‌ها می‌ایستادند.
      یکی از این جوان‌مردان، «ابوالقاسم برزگری» پسر عمه‌ام بود و دیگری «رضا رنجبر» پسر همسایه‌ی دیوار به دیوارمان.
      من همیشه از تمام بچه‌های هم‌کلاسی‌ام کوچکتر بودم؛ زیرا بقیه یا متولد نیمه‌ی دوم ۴۵ بودند؛ یا اوایل نیمه‌ی اول ۴۶ و یا شاگرد ردی بودند و من متولد اواخر نیمه‌ی اول ۴۶؛ ضمن این‌که لاغراندام هم بودم. برخی از پسرهای بزرگ که درسشان خوب نبود، خیلی نسبت به دخترهای کوچکتر و درس‌خوان؛ از جمله من، حسادت داشتند.
      یادمه وقتی اون صفر به ناحق رو (در خاطره‌‌ی قبلی) از آقا معلم گرفتم، پسری که باید دوم، سوم راهنمایی می‌بود؛ اما همچنان در کلاس چهارم حضور داشت، پوزخند زد و زیر لب گفت: بالاخره اینم شد شاگرد تنبل...
      رضا نگاهی معنی‌دار بهش انداخت و او سریع خودش رو جمع کرد.
      خاطره از خوبی‌های ابوالقاسم و رضا زیاد هست.
      اما، شکوه‌مندترین خاطره این که:
      بالاخره انقلاب شد و جنگ پیش آمد.
      ابوالقاسم در سن هفده سالگی به عنوان بسیجی رهسپار جبهه شد و شربت شهادت نوشید؛ رضا هم در سن بیست سالگی، سرباز شهید ارتش ایران و اسلام گردید.
      یاد و خاطرات تمام رفتگان و تمام شهیدان گرامی باد!
      شب جمعه است، فاتحه‌ای نثارشان با صلوات
      اللهم صل علی محمد و آل محمد
      با تقدیم مطلع غزل ۱۸، کتاب آوای احساس، مطلبم را به پایان می‌رسانم:

      دشتِ احساسِ مرا، پر کرده بوی خاطراتت
      شورِ قلبم می‌تپد در، آرزوی خاطراتت

      خندانک خندانک خندانک
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۵۶
      عذرخواهم.

      حواسم نبود تیک سبز زدم.

      به مدیریت اطلاع دادم تا به گزینه‌ی معمولی تبدیل بفرمایند.

      خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۲۸
      دوردبرشما استاد بانو حکیمی عزیز خاطره بسیار زیباییااین دوعزیز بود شهدا همیشه زنده هستن اللهم صل علی محمد و آل محمد و آجل فرجهم ....... 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️تقدیم گل های زیبا به روح این دوشید عزیز وگرامی وگرانقدر 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      سید هادی محمدی
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۵۶
      درود بر شما جناب کاظمی

      قلمتان نویسا خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۲۹
      مممونم استاد عزیز جناب محمدی عزیز وگرامی گرانقدر 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      محمد رضا خوشرو (مریخ)
      يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۱۸
      خاطره بگم دوباره .
      آقا هفت هشت سال پیش بود با خانواده رفتیم سفر زیارتی مشهد بعد از زیارت بچه ها گفتند که بریم آب میوه فروشی
      لازم به ذکر است سفر با من واقعا خوش میگذره یعنی از چیزی کم نمی‌گذارم
      باور بفرمایید برای سفر با من صف می‌کشند ( خانواده خودمون)

      از نظر تفریح از نظر خورد و خوراک مخصوصا اگه جایی برم مسیر بلد اون منطقه هم هستم و جاهای دیدنی اش را میشناسم در کل می دونم چیکار کنم که به بچه ها خوش بگذره
      اجازه استراحت و در خانه نشستن ندارند، مدام این ور اون ور میبرمِشون
      خندانک
      خاطرم در مورد اتفاقیه که در آب میوه فروشی افتاد
      چند نفری رفتیم آب میوه فروشی و بچه ها گفتند که آب طالبی بخوریم
      منم اطاعت امر کردم و سفارش هشت تا لیوان آب طالبی دادم و...البته آب میوه های دیگه ای هم سفارش دادند بچه ها ولی مطلب در مورد آب طالبی بود که این خاطره رو نوشتم
      جای شما خالی ...

      در موقع خوردن آب میوه ها من میدیدم چند نفری که دور و بر ما هستند دارند یک جوری ما رو نگاه میکنند ،
      منم پیش خودم گفتم دیگه آب طالبی جزو ضعیف ترین آب میوه ها حساب میشه
      اینها چرا اینجوری ما رو نگاه میکنند خندانک
      به پول یک مغازه آب میوه فروشی در تهران شاید هر لیوان آب طالبی در آن زمان مثلا بود دوهزار تومان

      خلاصه برای حساب کتاب رفتم
      چهار صد هزار تومان فقط پول هشت تا لیوان آب طالبی شد اول فکر کردم شوخی می‌کنند
      گفتم ببخشید ما سر میز شماره مثلا چهار بودیم
      گفتند بله درست هست حساب شما چهار صد هزار تومان میشه
      گفتم آخه چرا؟
      گفتند قربان در فصل زمستون قرار داریم
      این طالبی ها رو برای ما با هواپیما به طور خصوصی از مناطق گرم سیری آوردند

      کل ایران رو بگردی یک طالبی پیدا نمیکنی

      پیش خودم گفتم پس مردم ما رو اونجوری نگاه می‌کردند
      حق داشتند
      ما عجب کاری کردیم

      آره آقا از اون موقع به بعد هر موقع میخواهم آب طالبی بخورم اول میبینم تو چه فصلی قرار داریم بعد سفارش آب طالبی میدم

      خندانک
      خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۴۰
      دوردبرشما زیبابود خاطره آتون استادعزیز جناب خوشرو عزیز وگرامی وگرانقدر ممنونم بابت توجه ویژه شما وخاطره زیبایتان سپاسگزارم 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ ۱۶:۳۷
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      علیرضا شفیعی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۰۹:۵۷
      درود بر شما جناب آقای کاظمی گرامی خندانک
      خاطره جالبی بود خندانک خندانک
      توفیقتان روز افزون خندانک خندانک خندانک خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۰۹:۵۸
      مممنونم استاد عزیز جناب شفیعی
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۷
      خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۷
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۰۹:۵۹
      دوستان عزیز منتظر خاطره هاتون هستم که بنويسيد
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      محمد فاضلی نژاد
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۶:۴۶
      سلام به جناب کاظمی عزیز
      خاطره و حس و حال خوب خداروشکر خیلی زیاد بوده برام سراسر زندگی ،اما خیلی مختصر و کوتاه و مفید اونی که الان توی ذهنمه و از همه بیشتر برای خودم دلبری می‌کنه مربوط میشه به خیلی سال پیش شاید دوم سوم دبستان بودم من از همون اول خیلی احساسی بودم مثلا همیشه تاریخ تولدم یادم بود و برام مهم بود همیشه هم روی بخاری میشستم،خخخ،همین الآنم خونه مامانم که میرم یه راست میرم روی بخاری میشینم از بس خونشون سرده،خخخ،خلاصه که سرتون و به درد نیاورم یادمه دوم سوم دبستان بودم،همینژور که روی بخاری نشسته بودم به مامانم گفتم مامان امشب شب تولدمه،اون بنده خدا هم برای اینکه اون شب برام به یادماندنی بشه یکم از شبی که به دنیا اومدم گفت و سختی هایی که کشیده بود برام ،بعدشم بلند شد بهم پول داد گفت برو برا خودت بستنی بخر ،خخخخ
      این شاید اولین کادوی تولدی بود که گرفتم ،خیلی صادقانه بی ریا و از عزیزترین آدم زندگیم ،هنوزم هر سال موقع تولدم بااینکه افراد زیادی هستن و برام جشن میگیرن اما همیشه اون شب یادم میاد و لذت میبرم
      درود به همه دوستان عزیز خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۲۲
      به به استاد عزیز جناب فاضلی عزیز عجب خاطره زیبایی نوشتی دوردبرشما خوشحال شدم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۱
      درود بر شما خیلی خوب بود خصوصا قسمت بخاریش منو یاد بخاری نقتی قدیمیا انداخت که یهو صدای انفجار میدادن خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۱۰
      🪻🕰🪻🪻🪻
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۶:۴۸
      باهمه گرفتاری هایم جوادجان همین نوشتن خاطره برایت ، خودش خاطره می شود برایم
      یک سریالی کار می کردم برای تلویزیون تبریز بعضی قسمتهای سریال در دیونه خونه اتفاق می افتادولازم بود قبلا مجوز حضور داشته باشیم وبرای همین بعنوان کارگردان سریال نامه ای از مرکز خودمان گرفته رفتم تیمارستان* را زی * برای کسب مجوز .
      خیلی وقت می شد که نیامده بودم به این تیمارستان دولتی وقتی
      از محوطه وارد سالن شدم ودنبال اتاق مدیریت می گردیدم
      مردی که روپوش خدمات را می به تن می کنند ، اومد به استقبالم، گمان کردم آبدارچی هستند
      پرسیدم: اقا ببخشید دنبال اتاق مدیریت می گردم
      یک صندلی از آبدارخانه بیرون آورده گذاشت دم در ورودی و گفت
      - بفرمایید بنشینید آقای رئیس جلسه دارند ...بفرماید ...میروم براتون چایی بیارم
      ایشون رفت بعددقایقی یک استکان آب کاهی را بدون سینی و قندان آورد برای بنده و ایستاد بالای سرم تا با اصرار بنوشاند آن زهرمار را بمن بدبخت...
      خدا با من بود ناگهان سروصدایی از ته سالن برخاست و این مرد سراسیمه رفت به طرف صدا ومن با عجله به اصطلاح اون چایی را سریع ریختم به بیرون از سالن
      دوباره می خواستم دنبال اتیکت اتاق مدیریت را پیدا کنم که سروکله آقاپیدایشان شد وقتی استکان خالی را در دستم مشاهد کرد و پرسید
      چای سیلان بود چسبید؟
      گفتم :بله دستتان درد نکند لطفن دیگه نیارید که من چای خور نیستم
      پرسیدند : قلیان چی؟ می کشید ؟
      با تعجب سوال کردم : مگر اینجا قلیان هم استعمال میشه؟
      با قاطعیت پرسید: خوانسار یا کاشان ( در ایران همین دو نوع توتون برای قلیان وجود دارد)
      واقعن بهتم زده بود آخر چطور میشه در داخل بیمارستان قلیان سرویس بدهند
      دوباره خیلی جدی پرسید: خوانسار یا کاشان. . . ؟
      با شگفتی باز سوال کردم: مطمئنید که اینجا شما قلیان سرویس می دهید
      خیلی ریلکس گفت :چرا که نه ... و آنگاه دستش رفت بطرف شلوارش
      وچشمتان روز بد نبیند که من آنروز دیدم...
      البته ماجرا طولانیست با اجازتون آقا جواد همین جا ختم بخیرش می کنم
      این خاطره یهو اومد بذهنم وتقدیم می کنم به آقا جواد عزیز خندانک
      ---------------------------------------------------------------------------------------لازم توضیح است ایشان از بیماران آن بیمارستان بودند ودر غیاب غیبت ابدارچی .آبدارخانه را بتصرف خود در آورده بودند که از بخت بد بنده بود
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۲۵
      به به چقدر خاطره زیبای بود ازشما جناب استادعزیز جناب رحیم جان فخوری ممنونم زیبابود وقشنگ دوردبرشما 😂😂😂
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۲
      درود بر استاد بزرگوار جناب فخوری عزیز
      خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۱۰
      ممنونم استاد بانو سرکارخانم آفاق خندانک
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۳۳
      اقا رحیم گل خندانک جالب بود😄
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۴۱
      قربون شما استاد جانم ! (چاکر تیم اسنپی !، فقط زنگ بزن لوکیشن بده ! دیالو گ مشتی ها مدرن است اسم عکس برگردن را گذاشتند تتو خندانک ) استاد علامیان اردت بنده قلبیست ...
      این جوادآقا ده تا دختر سبیلو داشته باشه عرض یه هفته همشونو عروس می کنه خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۴۷
      یکی ازاین جواد آقای سرباز فراری بقول استاد علامیان عزیز، جواد گل پاش بپرسه ؟توپ فوتبال چه ربطی به خاطره داره ؟ خندانک خندانک
      الهی من قربون این سادگی و صفایت برم پسرم
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۳:۰۱
      ما بیشتر آقا رحیم خوش‌مشرب خندانک به قول بر و بچه‌های تهرون: اوچیکتونم...
      وااای کلی خندیدم😂 خدا خیرتون بده
      چه بامزه گفتید؛ این اقا جواد اگه ده‌تا دختر ترشیده داشته باشه همرو شوهر میده خخخخ عالی بود خندانک دمین ایستی چوخ تشکر👌
      هر دو عزیز سرتون سلامت باشه
      گل برای گل🌹

      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۴
      عزیز دلی امیرجان 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۲
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۲۶
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      علی نظری سرمازه
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۱۰
      درود بر نابیان گرامی خندانک
      یکی بود ، یکی نبود!
      غیر از خودم ، خدا که بود
      پس دروغه یکی نبود.
      زیر گنبد کبود
      یک دِه ِِ با صفایی بود
      که بعدها روستای ما شد
      برای ما از شیراز معلمی فرستادند که فامیلش دهقان بود
      اگر در قید حیات هستند عمرشان طولانی تر و اگر در قید حیات نیستند خدایشان بیامرزد خندانک
      روزی از روزهای زمستان به علت بارش برف فراوان بر عکس حالا و نبودن ماشین صبح اولین روز هفته دیر به مدرسه می آیند و ما که هر کدام با تکه ای هیزم برای گرم کردن کلاس با بخاری چوبی در مدرسه جمع شده بودیم هیزم ها را در جای مخصوص گذاشتیم واز فرصت استفاده کرده شروع به برف بازی نمودیم که حدود یک ساعتی طول کشید و کلاس و اطراف آن خیییلی کثیف شد خندانک
      در همین حین معلم از راه می رسد و با کمال خونسردی می گوید به صف شید و یکی یکی وارد کلاس شوید ، خودش دم در کلاس ایستاد و کف دست‌ها را نگاه می کرد هرکه کف دستش قرمز و سرد بود بیرون می موند خندانک

      تا اینکه به جز دو سه نفری از دختران همه بیرون ماندیم خندانک
      و گفت خوب حالا یه مسابقه براتون در نظر دارم
      کفشها و جورابها را در بیاورید وبه سمت آن درخت که حدود یک کیلومتر تا مدرسه فاصله داشت با پای برهنه حرکت کنید و بر گردید هر کس زودتر برسد فردا تا نفر سوم چهار برابر ،سه برابر، دوبرابر تغذیه می دهم خندانک
      با شماره ی سه حرکت
      تا سه را گفت حرکت کردیم خندانک
      چند قدمی دور نشده بودیم که از شدت سرما و برف و بی تابی ِ پاهای برهنه صدای جیغ و داد و گریه ی اکثر بچه ها بلند شد خندانک
      در مسیر همینطور که می رفتیم زمینهای کشاورزی بود
      من ناگهان نگاهم به یک بار ِکود حیوانی که بعد از دیواره ای که با چوب بلوط درست شده بود جلب شد و ناخودآگاه احساس کردم باید زیر آن گرم باشد لذا سریع روی آن ایستادم و برفها را کنار زدم و روی کودها را برداشتم و دیدم خیلی گرم است پاهایم را روی کودها گذاشتم و نشستم که معلم از دور نبیند
      البته دیواره هم مانع خوبی برای ندیدن بود خندانک خندانک
      بعد نظاره گر بچه ها شدم که در حال دویدن و رسیدن به آن درخت و بر گشتن بودند وسخت گریه و زاری می کردند خندانک خندانک
      اگثراً نرسیده به درخت افتادند و عده ای هم به شوق تغذیه
      به درخت رسیده و بر گشتند خندانک خندانک
      تا اینکه اولیا چه زن و چه مرد از گریه و زاری بچه ها مطلع شدند و هر یک با یکی دو تا پتو به سوی آنان آمدند و در راه باز گشت من هم ، همراه آنان به مدرسه برگشتم و خانواده هرچه اصرار کردند بیا لای پتو قبول نکردم و گفتم من مشکلی ندارم
      خندانک وقتی به مدرسه رسیدیم کلاس پر شد از پتوهایی که بچه ها داخلشان خزیده بودند خندانک
      پس از اینکه وضعیت کمی آرام شد و همه از شدت سرما و کرختی پاها ناله می کردند و تنها من طوریم نشده بود
      معلم گفت ماشالله خوب دوام آوردی و چیزیت نشد
      و از آنجایی که مسابقه ی تنبیه برنده ای نداشت مرا به عنوان برنده اعلام کرد و فردای آن روز سه برابر تغذیه ی روزانه پسته و پنیر و نان خونگی بهم داد خندانک
      سر کلاس هم ازم پرسید تعجب می کنم چی شد که تو طوریت نشد!؟
      البته از آنجایی که کلاس اول ابتدایی بودم و درسم هم خوب بود با ترس و لرز گفتم آقا اجازه اگه راستش بگم کتکم نمی زنی
      !؟تغذیه بازهم بهم میدی!؟
      گفت نه بگو تغذیه هم بهت میدم خندانک
      گفتم و وقتی شنید همراه با دانش آموزان برایم دست زد و یک 20در دفتر برایم گذاشت خندانک
      این 20 برایم خیلی لذت داشت از آن روز به بعد همیشه سعی می کردم نمرات بیست زیادتری از دیگران داشته باشم خندانک
      و همینطور هم شد همیشه اکثر نمراتم را بیست می شدم بطوری که از اول راهنمایی به بعد معروف شدم به نظری بیستی خندانک
      هنوز که هنوزه معلمانی که باهاشون ارتباط دارم یا دوستان و دانش آموزانی که جاهای دیگه ای مشغولند وقتی همدیگر را می بینیم یا تلفنی صحبت می کنیم میگن بیستی چطوری!؟ خندانک
      در جواب میگم یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه داشتم داشتم حساب نیست، دارم دارم حساب است خندانک خندانک خندانک
      البته بیست آن معلم خوب باعث شد بیست های زیادی توی کارنامه ی زندگیم داشته باشم خندانک خندانک
      که متاسفانه تا امروز خیلی هاشونو از دست داده ام که یکی از آنها که بیست ِبیست زندگیم بود و هست و خواهد بود منیره ی عشقمه که 1401/6/22به آسمان برگشت خندانک خندانک خندانک
      مواظب بیستای زندگیتون باشید خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۵۹
      به به عجب خاطره دلنشینی وزیبایی بود لذت بردم دوردبرشما زیبابود استاد عزیز جناب نظری دوست عزیز وباوفا
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      علی نظری سرمازه
      علی نظری سرمازه
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۰:۱۹
      مخلصیم جواد جان نیک اندیش
      شاد باشید خندانک
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۳
      درود بر شما استاد نظری بزرگوار خندانک
      روح منیره خانم شاد
      خیلی متاسف شدم
      جایگاهشون بهشت خندانک
      ارسال پاسخ
      علی نظری سرمازه
      علی نظری سرمازه
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۲۹
      ممنونم از لطف شما خانم رجائی
      شاد و سلامت باشید
      خندانک خندانک خندانک
      خداوند روح همه ی بازگشتگان به سرای آرامشش را شاد گرداند
      خندانک خندانک خندانک
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۳۵
      خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۲
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۹
      🌷🌷🌷🌷🌷
      علی نظری سرمازه
      علی نظری سرمازه
      شنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۵۴
      خندانک خندانک
      علی نظری سرمازه
      علی نظری سرمازه
      شنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۵۴
      خندانک خندانک
      مهدی محمدی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۳۵
      سلام و عرض ادب جناب کاظمی فرهیخته و ادیب خندانک
      متشکرم از دعوت تان برای شرکت در این گفتگو خندانک
      وخیلی خوشحالم که از جمع فرهیختگان عزیزم بهره مند شدم خندانک
      فعلا همین چند دقیقه ای مشغول شدم دنبال یک خاطره در تاریخ زندگی ام بگردم که برایتان تعریف کنم خیلی خوب بود چند خاطره به ذهنم آمد ببخشید که در حال حاضر حس و حال هیچکدام از خاطره هایی که به ذهنم آمد مناسب توصیف نیست فکر می کنم همین الان که در حال تخمه شکستن هستن و نوشتن این پیام هستم لحظه جذابی برای من هست. متشکرم دلتان سبز خندانک خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۰:۰۰
      دوردبرشما استاد محمدي عزیز ای کاش خاطره هاتون رو مینوشتید عیبی ندارد خوشحال شدم ازتوجه ویژه شما سپاسگزارم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۴
      درود بر استاد محمدی عزیز
      شکستن تخمه خودش از خاطره سازترین لحظا هاست
      نوش جان خندانک
      ارسال پاسخ
      مهدی محمدی
      مهدی محمدی
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۳۶
      درودها شاعر فرهیخته و ادیب خندانک
      قابل ذکر نبودند حداقل الان که به یادم میاد خوشحال کننده نیست. به جایش بداهه شعر می نویسم

      تلفظ نامم را به باد که بسپاری
      در یاد کوه ها می مانم
      در نبض صبح و تبسم لاله ها
      و با صدای گنجشکی به یاد تو برخواهم گشت
      مرا تلفظ کن من از بارانم و هر از گاهی در کوچه ها می دوم
      ماه را دوست دارم اما شب صدای دار دارد و من از خواب طناب بیزارم
      نامم را با صنوبرها فریاد کن
      من حلقه ی بازی را دست های کودکی تابیدم
      و در چشم های دختری ذوق را چشیدم
      من جوانی هستم که به دیدار آینه می رود
      تا فراموشی ام را به یادآورم با تو
      در خاطره ای گم شده
      تلفظ نامم را که به باد بسپاری
      شاید دور
      دورتر از ستاره ی نور
      شاید در التهاب مرده ترین موج دریا
      تلفظ نامم را که باد بسپاری
      به سوی تو برخواهم گشت

      متشکرم خندانک
      مهدی محمدی
      مهدی محمدی
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۳۸
      درودها بانوی بانوی فرهیخته و ادیب، بانو رجائی گرنقدر
      متشکرم لطف دارید سپاسگزارم خندانک خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۵۶
      دوردبرشما استاد عزیز جناب محمدی عزیز شعرتان بسیار عالی بود زیبا قلم زدید احسن برشما مممنونم سپاسگزارم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۵۰
      سلام استاد مهدی نازنین
      خواستم لایک کنم خاطره شعر آلود جنابعالی را
      *ماه را دوست دارم اما شب صدای دار دارد و من از خواب طناب بیزارم*
      تشکر ویژه از انتشار این شعر درخشان و برجسته خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      مهدی محمدی
      مهدی محمدی
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۸:۳۳
      سپاسگزارم استاد فخوری عزیز
      دلتان سبز و بهاری استاد مهربانم خندانک
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۹
      🌼🌼🌼🌼
      مسعود مدهوش
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۵۸
      درودتان جناب کاظمی ارجمند و فرهیخته🙏🍂🌱☘️🍃🍃👏🌹🌿

      یکی از بهترین خاطراتم اینکه بنده در سی و سه سالگی خرقه مقدس مدرس دانشگاه را بر تن کردم،ابتدا بخاطر صورت جوان و موهای مشکی که داشتم ورودم در هر کلاس دچار مشکل بود،به قولی دانشجویان فکر میکردند سر کارشون گذاشتم و ادای استاد در میاورم و خودم دانشجویی بیش نیستم،بنده اول هر ترم مجبور بودم با رییس دانشگاه وارد کلاس بشوم بعد از معرفی ایشون تدریس کنم تا کمتر دچار مشکلات باشم،تا سه سال اینگونه بود تا یواش یواش رنگ موها تغیراتی کرد و صورت جا افتاده تر شد تا به قولی ادم حسابمون کردند،هنوز که هنوز یاد ان روزها رو در قلبم زنده نگاه داشته ام 👏🌹🌿🍂🙏

      بماند به یادگار# م.مدهوش
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۰:۵۴
      دوردبرشما زیبابود خاطره های زیبایتان خیلی قشنگ بود و دلنشین احسنت برشما
      لذت بردم جناب دکتر مدهوش عزیز
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۵
      درود بر شما استاد مدهوش گرانقدر خندانک
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۱۸
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      قربانعلی فتحی  (تختی)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۴
      سلام ودرود شاعر ارجمند جناب کاظمی عزیز

      بنده امر شمارا اطاعت نموده وبرآن شد که

      خاطره ای نه چندان جالب بلکه خالی از لطف هم نمیباشد را
      خدمت شما بیان نمایم خندانک

      اما خاطره از دوران سربازی

      خلاصه ی آن تعریف کنم
      سالهای پیش در آن زمان دستی دستی خودم را به نظام وظیفه

      جهت خدمت سربازی معرفی کردم

      همینکه همه راجمع کردند سوار براتوبوس و راهی؟ کجا

      زاهدان ای داد بیداد
      بعد از دوسه شبانه روز که با اتوبوس قرازه

      وارد هنگ ژاندار مری شدیم . گرسنه وتشنه به صف

      یقلبی به دست برای گرفتن غذا؟

      هالا پشیمانی و پشیمانی ای داد بیداد ؟

      دیگر چاره ای نیست تابستون بود و

      هوای بسیار گرم و خدمت سربازی

      سه ماه تمام مرخصی در کار نبود وچه رنجهایی

      کشیدیم ؟ هرشب به درگاه خدا گریه ها و دعا

      خدایا یکاری بکن موقع تقسیم اقلا به اصفهان بیفتیم

      خلاصه سه ماه تمام بدون مرخصی گذشت ..

      .تاینکه خبر تقسیم سرباز ها آمد اسم من

      با چندتا بچه ها ایرانشهر درآمد ؟ ای داد بیداد؟

      اینچه اقبالی بود که داشتیم؟

      همینطور که منتظر حرکت بودیم .
      من تودلم به خداوند نالیدم و گفتم

      خدایا پس اینکه میگویند هرچه از تو با صدق دل کسی

      درخواست کند .تواجابت میکنی پس چرا

      پس این همه دعای من کجا رفت ؟درهمین فکر بودم

      که ناگهان یکی از بچه ها سریع از بیرون وارد شد و

      گفت تیمسار فرماندهی گفته این تقسیم قبول نیست

      باید قرعه کشی کنید .ــاسم تمام سربازان را با شهری

      که باید تقسیم شوند روی تکه های کاغز نوشتند و

      درکیسه ای ریختند یکی یکی صدازدند

      من که دلم مثل ساعت تک تک میکرد که ایا

      کجا خواهم افتاد و مرتب به خدا و اییمه

      متوسل بودم یک مرتبه گفتند ؟ فتحی

      سهمیه ژاندار مری اصفهان است آنجا بود که از خوشحالی

      روی پایم بند نبودم و خدارا شکر میکردم وشکر و

      از آنجا بود که لطف خدارا به چشم ودل دیدم

      دانستم که اگر کسی امیدش به خدا باشد خداهم

      به یاریش می آید خندانک این بود سرگزشت ما....

      فدای شما .فتحی ..تختی. ۹/ ۱۲ / ۱۴۰۱ شمسی


      .
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۶
      درود بر شما استاد فتحی عزیز کاش خانم هام خدمت سربازی داشتن خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۴۹
      به به چقدر خاطره زیبایی بود جناب استاد فتحی عزیزم وگرانقدر
      البته منم قراراست انشالله بیست اسفندماه برم براسربازی اقدام کنم انشالله که خدابخواهد جای خوبی بیفتم لذت بردم جناب فتحی عزیزم سپاس فراوان ازتوجه ویژه شماعزیزدل
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      ابراهیم کریمی (ایبو)
      ابراهیم کریمی (ایبو)
      يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ۱۷:۳۸
      درود بر اقای فتحی
      این قدر توکل و این زیباست
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۴۸
      🌺🌺🌺🌺
      🌼🌼🌼
      🏵🏵
      💐 خندانک
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۲۴
      درود و عرض ادب محضر ادیب گرانقدرم جناب آقای کاظمی نیک عزیز 🌹


      خاطرات قشنگ شما و دوستان عزیز را خواندم و لذت بردم
      ممنون بابت این پست زیبا🌹

      من هم خاطره ای که سال ها پیش در اسفند ماه رخ داد و مربوط به عروسی خواهرم میشه را براتون تعریف میکنم
      ببخشید زبانم خیلی عامیانه است🙏

      اسفند ۵۷ بود. عروسی خواهر دومم بود.
      (ما ۵ تا خواهر بودیم و ۳ تا برادر 😶😂
      و من اخرین بچه بودم که متاسفانه خواهر چهارمم در سن ۲۴ سالگی به علت تومور مغزی بعد از ۱۱ سال فلج صد در صد، فوت کرد).

      اون زمان بعلت اینکه تازه انقلاب شده بود و هنوز تعصبات شدید در مورد جشن های عروسی و موسیقی و ... برقرار بود و از طرفی یجورایی حکومت نظامی هنوز برقرار بود، عروس برون حدودای ۵ عصر انجام شد.
      درضمن رسم نبود مادر و خواهرهای عروس دنبال عروس باشند .
      ولی من اصرار داشتم من را هم ببرن چون این یکی خواهرمو خیلی خیلی دوست داشتم و دارم.
      با اینکه هیچ کس کوچک ترها را آدم حساب نمی‌کرد 😁

      دو تا خواهردیگه م داشتن پشت سر عروس گریه می کردند و من در تقلای جستن کفش هام😂
      وقتی پیداشون نکردم با دلی شکسته گوشه ای ایستاده بودم و گریه میکردم
      یکی از همسایه ها منو دید با دلسوزی گفت:
      آخییی واسه ی خواهرت گریه میکنی؟

      گفتم : نخیرم واسه کفشام ، خواهرمو میخام چکار اون با اینکه کلی کفش داشت ،کفشای منم برده😁 ...

      مادر مرحومم وقتی حرف های منو شنید اومد جلو و بغلم کرد و با لبخند گفت :
      دخترم کفش های تو رو خواهرت نبرده ،گم شدن .
      اونی که با رفتنش همه چی را از زندگی ما میبره تویی!

      اونروز معنی حرف مادرم را نفهمیدم.

      سال ها بعد از ازدواجم ، یه روز مادرم با خنده بهم گفت: هنوز چشمت دنبال کفش هاته؟
      گفتم: آره بخدا!
      گفت: یادته چی بهت گفتم ، میخای بهت ثابت کنم حرفم درست بوده!
      گفتم: بله.
      گفت: تو آخرین دختر ما بودی
      "برکت خونه ی ما"
      از وقتی تو رفتی ، برکت هم از زندگی ما رفت
      زمین هامون کم کم خشک شد و محصولاتش کم شد
      کلا حال و هوای خونمون تغییر کرد
      انگار همه ی زیبایی ها رو با خودت بردی مثل خواهرای دیگه ت.

      قدیمی ها راست می گفتند که

      "دختر برکت خونه ست"





      ببخشید عجله ای نوشتم چون یه فرشته کوچولو کنارم بی قراری می کرد تا برم براش قصه بگم تا بخوابه 🥰


      باز هم ممنونم آقای کاظمی نیک عزیز

      انشالله همیشه در زندگیتون برنده باشید 👌👌
      شاهزاده خانوم
      شاهزاده خانوم
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۰
      درود بااانوی شعر و شعور خندانک
      روح خواهر و مادر گرامی تون قرین رحمت الهی 🖤

      حرفم نمی‌اد با خاطره‌تون... بس که سخت و تامل‌برانگیز بود خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۴
      به به دوردبرشما زیبابود استاد عزیز بانو رجائی عزیز عجب خاطره زیبایی نوشتید لذت بردم احسن برشما
      خدا مادر و خواهرگرامی تون رو بیامرزه روحشون شاد باشه
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۲
      فدای شما مهربونم

      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      مهدی محمدی
      مهدی محمدی
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۰۱
      درودها بنو رجائی ارجمند چقدر زیبا و آموزنده خندانک
      ارسال پاسخ
      علی نظری سرمازه
      علی نظری سرمازه
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۳۷
      درود خانم رجائی
      خاطره زیبایی بود
      خداوند روح مادر و خواهر مهربانان را شاد و قرین آرامش نمایند خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      اميرحسين علاميان(اعتراض)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۴۰
      درود بانو رجایی گرامی خندانک جالب و آموزنده و قابل تامل بود خندانک
      انگاری هیچی دیگه مثل گذشته‌ها نیست...!
      روح تمام رفتگان شاد خندانک
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۴۸
      🌺🌺🌺🌺
      🌼🌼🌼
      🏵🏵
      💐
      ارسال پاسخ
      منیژه قشقایی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۹
      درود بر جناب کاظمی نیک مهربان و با احساس شعر ناب ، خاطره ی زیبایی بود ، با دیدن توپ یاد فوتبال افتادم البته نمی دانم خاطره هست یا نه ، مربوط به خیلی سالها پیش هست با برادر زاده ام که آن موقع تقریبا نوجوان بود مسابقه فوتبال داشتیم ،البته گیم ، من هیچ وقت یاد نگرفتم این بازی رو همان شروع بازی و دست اول ،اولین رو به خودم زدم ،برادرزاده ام شروع کرد خندیدن ،بعد دومین گل را ،بعد احسان برادر زاده ام دسته را کنار گذاشت و مشغول تماشا شد و هیچ کاری انجام نداد من هم پنج هیچ به خودم باختم خندانک این هم خاطره ی من ،و سپاس از انتخاب پست زیبای خاطره ها برای قسمت وبلاگ ان شالله همیشه شاد باشیدو سرفراز خندانک خندانک
      همچنین همه ی دوستان عزیزمان درشعر ناب
      شاهزاده خانوم
      شاهزاده خانوم
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۱
      درود باااانوی عشق خندانک
      بامزه بود خندانک منم مثل شمام خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۶
      دوردبرشما زیبابود استاد بانو قشقایی عزیز سپاسگزارم خاطره جالبی بود احسن برشما
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      منیژه قشقایی
      منیژه قشقایی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۴۷
      جانم عزیزم ،شاهزاده ی مهربان شعرناب خندانک 😁🙏❤️
      منیژه قشقایی
      منیژه قشقایی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۴۷
      زنده باشید 🙏💛🤍💚
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۵
      درود بر شما استاد بانوی پرانرژی سایت سرکار خانم قشقایی عزیزم

      به قول شاهزاده خانوم گلم انرژیتیک خندانک خندانک


      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      منیژه قشقایی
      منیژه قشقایی
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۵۴
      عزیزم بانو آفاق نازنینم مهرت برجان استاد شماهستید مهربان جان خندانک : خندانک
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۹
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      زهره دهقانی ( شادی)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۳۲
      سلام و درود جناب کاظمی بزرگوار
      خاطرات زیبای همه بزرگان را خواندم و لذت بردم👌😍
      با عرض پوزش الان حضور ذهن ندارم اما حتما برمیگردم
      و من هم خاطره ام را می نویسم🙏🌹

      در پناه خداوند مهربان ✨
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۳۴
      دوردبرشما بانو شادی عزیز انشالله برگردید یک خاطره زیبایی ازشما بخوانیم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۹
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      محمدرضا آزادبخت
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۵۷
      سلام آقا جواد خاطره باخاطره رفت
      خاطره در دفتر من نوشت
      گاهی به سراغ من بیا
      دیشب گلی در گلدان خانه مادرم خشک شد
      افسوس از خاطر همه برفت
      خاطره جایش گل دیگر رویاند
      خاطره بامن سر جنگ دارد
      گاهی پشت یک خاکریز
      گاهی پشت تن ناقص یک درخت
      خیابان در اندوه خاطره دوباره جان گرفت
      کوچه دیگر سراغ رد پای خاطره رانخواهد گرفت
      غافل میشوم از یک تنهایی
      پنهان میشوم از یک سراغ
      دوباره در پندار من خاطره با خطی درشت نوشت
      خاطره باخاطره رفت
      باتقدیم احترام آزادبخت
      فی البداهه ای تقدیم شما
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۶
      درود بر شما استاد آزادبخت گرانقدر
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۸
      به‌به دوردبرشما استاد عزیزم جناب آزادبخت عزیز عجب شعری زیبایی نوشتی عزیزدل دوردبرشما استاد بزرگوار لذت بردم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      مهدی محمدی
      مهدی محمدی
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۰۲
      سلام و عرض ادب استاد ارجمندم استاد آزادبخت عزیز و گرانقدر بسیار عالی بود خندانک خندانک خندانک


      گام های باد به یادم آورد
      التهاب ابر
      تو را گریستم
      و زیر باران با یاد تو دویدم
      دستم را دزدیده بودی
      بعدها فهمیدم بوسه بدهکار تو بود
      و آغوش در انزوا سر می خورد
      نگا، ه مردمک خسته ی مضطرب پنهانی بود
      که بی گدار به آب می زد
      شب تشنه ی مهتاب را عذاب بود
      تا گلبانگ یاد، پر پر شدم
      کاش گام های باد را می ایستاد

      خندانک خندانک
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۳
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      ابراهیم کریمی (ایبو)
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۵:۳۹
      سلام و درود خدا را شکر که وقت شد و این خاطره‌های خوب و عالی را خواندم
      من هم خاطره‌ای را بر این صفحه الصاق می‌کنیم برای یادگاری خندانک

      سفر به سلامت
      کفش نداشت کفش های پاره پوره ی برادرش را پاش کرد و ساک کهنه اش را به دست گرفت و راهی شد قصدش فقط یافتن بود یافتن یک کاری که حداقل یک میلیونی در ماه درآمد داشته باشد در میان شهر شلوغ و دود گرفته ی تهران آدرس به آدرس می رفت مهم نبود چه کاری باشد فقط همان مقدار پول بدهند با جای خواب اما هرکجا می رفت حقوق پایه ی ناچیز وزارت کار بود که معلوم نبود چه حلال زاده ای و با چه ترازویی آن مقدار پول کم را که کفاف همان یک ماه را هم نمی کرد روی زمین چال کرده بود ولی هرچی می گشت چیزی پیدا نکرد به ناچار به کاریابی مراجعه کرد و صد و پنجاه هزار بی زبان را داد تا آن ها کاری برایش دست و پا کنند تخسی این کاریابی ها همیشه مشهود بود معرفی نامه می دادند و ساعتش را چهار و پنج می زدند تا یک روزی فرد را به خود مشغول کرده باشند و اگر هم نشد به امید سرابی سیراب کرده باشند چند روزی هم مشغول همین آدرس های تو خالی به اصطلاح شرکت های کاریابی بود تا اینکه تو یه ساندویچی یا همان فست فود مشغول به کار شد البته آن ها هم از طریق آگاهی یک روز قبل یکی دیگر را گرفته بودند به هر حال دست رد به سینه اش نزدند و قرار شد آزمایشی کار کنند هر طوری بود بعد از یک روز او انتخاب شد ساعت هشت صبح کار شروع می شد تا ساعت یک نیمه شب صبحانه را ظهر می خوردند نهار را شام آن هم سرپایی و تند تند و هولکی ولی او اصلاً برای کارتند و تیز ساخته نشده بود تند تند خیارشور و گوجه و کاهو را خورد کردن دم به دقیقه مغازه را تی کشیدن ساندویچ ها را با رعایت نظافت کامل و تند تند پیچیدن همه چیز سریع بود یک دقیقه یک ساندویچ سرد دو نیم دقیقه یک ساندویچ گرم جالبه که هاد داگ ( سگ داغ ) هم یه جورایی تشبیهی بود بر آدم هایی که تند و تند و در پی خوردن و سیر کردن بودند یکی می گفت کاش شکممان زیپ داشت و راسته ساندویچ و می زاشتی و خودش هر کاری که باهاش می خواست می کرد روزهای اول هیچی نمی دانست یواش یواش گوجه ها را خورد می کرد خیار شور ها را به روش خاصی خورد می کرد و خلاصه آماده سازی می کرد تمییز کردن مغازه چیدن نوشابه ها در یخچال و هر کار ریز و درشتی که از دستش بر می آمد و به عهده اش می گذاشتند پاکارها یک پیچ تعریف نشده هستند هرکاری به عهده ی آن ها گذاشته می شه ولی هیچ کاره اند همه می توانند به او فرمان بدند کارهایشان را راه می اندازند ولی خودش هم نمی داند چکاره است او هم دقیقاً این طوری بود کار کردن در محیطی که هیچ کاره بود دو نفر بودند یک شریک و یک اصلی اوایل هرچند مجبور بود سیزده چهارده ساعت کار انجام بده ولی چون حرف تلخ و زمخت و تحقیری نبود به هر حال تحمل می کرد اما یواش یواش حرف و حدیث ها شروع شد تو عرضه ی کاری را نداری تو نمی تونی این کار و انجام بدی چرا این کار و این طوری انجام می دی چرا این قدر بی عرضه ای ده روز اومدی مثل لاک پشت کار می کنی نفهم این کا رو این طوری انجام نمی دن و... تا آخرش دعوایشان شد و کار به سیلی و کتک کاری و ... رسید. او هم تحمل نیاورد و از آن جا رفت .عید رسیده بود یعنی دو روزی تا عید مانده بود و همه جا تعطیل به ناچار به سوی مسیری که در ذهن داشت راه افتاد شنیده بود که در جزیره ی کیش کارفراوان و اوضاع توی تابه ی چرب می چرخد به خاطر همین به سوی ترمینال جنوب راه افتاد وچون اتوبوس‌ها همه پر و جا نداشتند، به ناچار با یه اتوبوس پکستنی به سوی بندرعباس راه افتاد آن قدر بالا و پایین پرید و که همه تمام وجودش پر از خستگی شد بعد از چهارده پانزده ساعت به بندر رسید گیج و گنگ بود نمی دانست کجا برود و کجا نرود ولی با این وجود یک جا برایش خیلی آشنا بود مسجد،رفت و نمازی خواند و راه افتاد به سوی جزیره ی که مقصودش بود راه افتاد جزیره ی گنج از گفته ها چنان بر می آمد که همه جا کار است و فراوانی روزی و پایه حقوق بالا حالا نوبت تاکسی بود دو ساعت و نیم برد تا به چارک رسید و از آن جا نیز با کشتی مسافرتی یکی دو ساعت بعد در میان ظلمت شب خود را در جزیره دید هیچ کس را نمی شناخت راست راستی کیش شده بود و گیج و منگ گوشه ای افتاده بود اولین بار بود که وسایلش توی دستگاه ممنوع سنج وارد می شد ولی کل وسایلش یه حوله بود یه شامپوی ارزان قیمت و یکی دو پیراهن و لباس کار و دیگر هیچ به خاطر همین از ایست و دستگاه ممنوع و همه چیز سبک بیرون آمد اما گیرش گیر کجا رفتن و کجا ماندن بود از مسافرها شنیده بود که به ساحل برود و همان جاها بپلکد تا صبح می شود و نباید رسم قدیم تهران را که هرجایی گوشه ای دنج یافت کارتنی پهن کند و بخوابد به هرحال رفت از قضا مینی بوس یا همان ماشینی که که مسافر جابه جا می کرد همزبان از آب درآمد و او هم راهنمایی های لازم را کرد و گفت که آن جا تا بخوای کار هست ولی لامذب پایه حقوقش خیلی پایین است او هم نمی دانست پایه حقوق پایین یعنی همان نان و دوغی که در تهران و همه جا هست همان پایه حقوقی یا جیره ی جنگیی که یکی در میان خواب و بیداری، قیمتی گفته و پایه حقوق شده،به هر حال اولین شبش در کیش بود،بغل تاریکی،کمی آن طرف‌تر از ساحل کنار اصطبل اسب‌های نمایشی،کنار ماشین‌های بسیار مدل بالا و جیب های پر و آدم‌هایی که از حال گرسنه ای مثل او هیچ تصوری نداشتند...
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۰۳
      به به عجب خاطره زیبایی را نوشتید جناب کریمی عزیز وگرامی وگرانقدر ممنونم بابت حضورگرمت وخاطره زیبایتان سپاسگزارم
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۱۴
      🌺🌼🌺
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۴۷
      🌺🌺🌺🌺
      🌼🌼🌼
      🏵🏵
      💐
      ارسال پاسخ
      تکتم حسین زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۰۹
      درودخدمت جناب کاظمی برادر بزرگوار🌼و نابی های عزیز
      راستش من خاطره زیاد دارم ولی یکی از بهترین خاطراتم رو در این صفحه به یادگار ثبت میکنم
      سال پنجم دبستان بودم و قرار بود از طرف مدرسه بریم پابوس اقا امام رضا ع،خیلی ذوق داشتم شب تا صبح نتونستم بخوابم،تا چشمام میرفت رو هم خواب میدیدم همه رفتن حرم من جا موندم😭😂سه تا داداش دارم که هر سه تاشون از من بزرگترن هوا گرم بود تو حیاط خوابیده بودند نزدیک اذان صبح یه چرت کوتاه زدم که بازم خواب دیدم جا موندم و داداشام دارن مسخره ام میکنن،با گریه بیدار شدم رفتم بابامو بیدار کردم بنده خدا ترسیده بود هر چی میگفت چی شده فقط اسم داداشامو میگفتم😂به قول داداشام چون یه دونه بودم بابام زیادی لوسم کرده بود
      خلاصه بابام بلند شد رفت تو حیاط شروع کرد داد و بیداد که چیکار کردین دخترم گریه میکنه😂داداشام طفلیا بیدار شده بودن ولی از بس شوکه شده بودن فقط ما رو نگاه میکردن،داداش اولیم گفت چی شده مگه بابام گفت شما این دختر رو مظلوم گیر اوردین باز چیکار کردین که گریه اش بند نمیاد،داداشم طفلی هی میگفت به خدا ما کاری نکردیم بابام باور نمیکرد از اخر داداش کوچیکم گفت یا به بابا میگی ما کاری نکردیم یا فردا که بابا بره سرکار واقعا میزنیمت😢منم دیرم اوضاع خرابه گفتم بابا اینا کاری نکردن، من خواب دیدم از اتوبوس مدرسه جا موندم همه رفتن حرم ولی من نرفتم،بعد تو خواب داداشام مسخره ام میکردن واسه همین گریه ام گرفت🤦🏻‍♀️😂بابام بنده خدا هنوزم که هنوزه میگه بابت اون چهار تا دادی که به خاطر کار نکرده سر داداشات زدم عذاب وجدان دارم
      حالا جای خوبش اینجاست که صبح شد و رفتم حرم و اونجا مسابقه اجرا شد و بین اون همه بچه که از چند تا مدرسه اومده بودن من جواب چند تا سوال رو گفتم و بهم دوتا جایزه دادن،یکیش یه قران سبزه که هنوزم دارمش یکی هم یه کتاب داستان و نبات،هیچ وقت این خاطره رو فراموش نمیکنم.از ترس عملی شدن تهدید داداشام تا یه هفته جلو چشمشون نبودم😂الان همشون ازدواج کردن و بچه دارن،پارسال شب یلدا همون داداش کوچیکم این خاطره رو تعریف کردبه بچه هاش میگفت عمه اتون یه کتک از من طلب داره
      امیدوارم همیشه خنده مهمون لبای همه ی عزیزان باشه
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۲۱
      به‌به به عجب خاطره زیبایی را به قلم کشیدید بانو حسین زاده گرامي و گرانقدر دوردبرشما منکه حسابی لذت بردم خاطره شما بسیار زیبا ولبخند دارابود احسن برشما
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۴۷
      🌺🌺🌺🌺
      🌼🌼🌼
      🏵🏵
      💐
      ارسال پاسخ
      سیده نسترن طالب زاده
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۰۰
      درودتان
      بسیار خواندنی بودند
      من هم خاطره ای کوتاه در گرامی -پیجتان به یادگار میگذارم
      ..
      عصری در اوایل تابستان ۱۳۸۳ بود٫و من برای کنکور اماده میشدم ٫با برادرم در منزل تنها بودیم
      -علاقه و کنجکاوی ام در خصوص سیستمهای الکتریکی و الکترونیکی به صورتی بود که دستگاه های تلوزیون و سی دی گردانهای متعدد را به صورت برگشت ناپذیری گشوده و معیوب میکردم!!-
      عصر روز مذکور پس از خستگی مطالعه ٫ در ایوان پشت منزلمان با سیم ها و ملزومات و ابزار مربوطه٫سعی کردم انشعاب برق چراغ های حیاط را تغییر دهم که منجر به آتشسوزی سیمها و انتقال آتش به نمای چوبی ایوان شد٫در این حین من تلاش کردم برادرم را مطلع کنم٫ولی از آنجا که با هدفن مشغول استفاده از دوچرخه ی ثابت در اتاقش بود نمیشنید و از من اصرار که ایشان را متوجه کنم٫از او لبخند زیرا گمان میکرد شوخی میکنم به هر ترتیب پسران همسایه ی پشتی از بوی سوختگی متوجه شدند و از روی دیوار داخل آمدند و کنتور برق را بدون اتلاف زمان قطع کردند٫ و آتش را خاموش٫٫٫هر چه صدا میکردند خانم طالبزاده ،خانم طالبزاده٫من به دلیل پوشش نامناسبم در گوشه ای از حیاط پنهان شده بودم و پاسخ نمیدادم!!

      روز پرمخاطره و هیجانی بود
      با آرزوی شادکامی ها
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۲۳:۲۳
      دوردبرشما زیبابود بانو طالب زاده عزیز بسیار زیبابود خاطره‌ کوتاه وجذاب ازشما خواندم احسن برشما
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۴۷
      🌺🌺🌺🌺
      🌼🌼🌼
      🏵🏵
      💐
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۱۲
      سلام دورد خدمت دوستان عزیز شعرناب من خاطره‌ زیبای جناب اسدی رو که برام فرستاده اینجا مینوسم انشالله خاطره خوبی برشما باشد

      با سلام و عرض ادب
      جواد عزیز زندکی همه انسانها سراسر خاطره است اما چشم چون فرمودید یکی از آنها را برایت می نویسم .یک روز زمانی که مجرد بودم با مادرم در قبرستان شهر به زیارت قبور رفته بودیم یهو چشمم افتاد به سنگ قبری گفتم مامان راستی قبر فلانیه گفت راست میگی بعد نشستیم و فاطه ایی برایش خواندیم .ما در محله بقالی داشتیم به اسم حاج عباس که بسیار گران فروش بود و به خاطر همین مشتریانش خیلی کم بود بجه هاشم نهایت بزرگ که شدن یکیش خودکشی کرد یکیشم دیوانه شد خودشم مرد و ارثش ماند برای تنها دخترش .در عوض یک بقالی ام بالای کوچه بود که بسیار خوشرو و مردم دار بود و ارزان فروش. لز سراسر شهر می‌آمدن
      آنجا خرید می کردن به قولی بابت هر فروشی آن موقع ان طور که خودش می گفت خودمانی بگم پنج زار یا تک تومنی سود می برد ولی چون ارزان فروش بود مشتریانش زیاد بود کارشم زیاد تا زد و جنگ شد پسرش رفت جبهه شهید شد با هر مسلک و ایدئولوژی ایی که داشت حداقلش این بود که برای دفاع از ناموس کشور رفته بود خودشم وقتی مرد مسجد قیامت بو د از شلوغی آره این سنگ قبر مال مشت اکبر آقا بود خدارحمتش کتد روحش شاد .
      خاطره دوم سالها پیش کامران سر کوچه نان و سیب تنوری می فروخت کامران پدر نداشت ولی یک خانه قدیمی برایشان گذاشته بود تا اجاره بدناز پدرشم یک حقوق کارمندی داشتند خودش بود مادرش و سه تا بردارش که بعدن چون مادرش جوان بود خرج هم زیاد ناچار شد با شرط اینکه بچه هاش پیشش بمانند با آقای چهل و پنچ شش ساله ای که بیست سالی از خودش بزرگتر بود ازدواج کنه بلکه هم یک آقا بالا سر داشته بشه هم کمک خرجشان بشه ولی بعدها معلوم شد که بیشتر برای کیف جنسیش آمده بوده چون زمان که گذشت فهمیدیم که هم زن داشته هم بچه خلاصه این کامران روبرو بساط نان و سیب فروشیش پسر یک دکه ای میوه فروش هم بود که او هم نان و سیب تنوری می فروخت منتهی چون پدرش آنجا میوه فروش بود مشتریان او نیم نگاهی هم به بساط مهدی پسر میوه فروش برای خرید داشتن با این همه کامران از فروشش راضی بود البته او بعدا درسش را خواند و برای ادامه تحصیل شاگردی و کارگری هم کرد و بعد از خدمت سربازی در حال تحصیل در ازمون استخدام بانک قبول شد در بانک هم ده سال در منطقه محروم و شهرستانها مشغول به کار بود با این همه خاطره مهدی همیشه در ذهنش باقی آست وقتی آن سالهای دور در کنا بساطش بود و متوجه شد که جنازه شهید مهدی کریمی را می آورند از آن روز به بعد او دیکر نبود که بساطی بزند و مشتریان کامران هم بیشتر شد اما چه سود وقتی مهدی نبود .(جواد جان کامران خودم بودم
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۳۳
      طوبی آهنگران
      ۲۳ دقیقه پیش
      اگر به دست آوردی به هیچ قیمتِ از دست نده نام، یعنی شرافت انسانی
      وقتی به تاریخ نگاه می‌کنیم می‌بینیم که در عین آنکه انسان به انسان بودنش بد دست اورده دیکر چیز ها بی امنیّت است، هیچ دلبستگی به ارزش‌های معنوی نمی رسد به نطر من اگر به این مرهله
      رسیدی انوقت است که زنده هستی

      در تاریخ ۴ ‌‌۱ ۱۳۶۱ شبی در خواب دیدم

      یکی از نزدیکان که در جبهه جنگ بود
      را در خواب دیدم که که جشن بزرگی
      برای او گرفته اند و ایشان را با لباس

      سفید و براق و هم تاجی از بلور بر

      سر دارد بر تختی نشسته است

      و نامه ای به بلندی یک بر گ اچار در دست
      دارد و ان را می خواند و بقیه که

      انجا بودن با کمال محبت از او

      استقبال می کردند

      ان شب گذشت و فردا در این فکر بودم

      که خبری از ایشان می شود یا نه

      سه روز از این خواب گذشت که خبر

      شهادت ایشان را اوردن و تشیع

      جنازه و مراسم و من هنوز جواب

      خوابم را نگرفته بودم او در عملیات

      فتحل مبین شهید شده بود وقتی

      چندی از هم سنگرانش برای تسلیت

      آمدن تعریف کردند که شبی که

      می خواستیم برای حمله آماده بشیم

      او اول برای قسل شهادت رفت و

      لباس تمیز پوشید و بعد وصیت نامه نوشت
      و همان شب هم شهید شد درست

      همان شبی که من خواب دیده بودم

      یادش گرامی
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۰:۴۶
      جواد جان رفته بودم مسجد برای فاتحه ، وقتی در اومدم دیدم کفشهای نو را دزیدند
      فرداش یک فیلنامه نوشتم بردم تا کار کنم همین موضوع را، چون مدیریت باید تایید می کرد فیلنامه را. پس از دوساعتی مرا فراخواند و خیلی هم با تشر گفت : این چیه نوشتی!؟ چطور ممکنه؟
      گفتم حاج آقا دیروز کفش منو دزدیدن یعنی چه چطور ممکنه نداره؟
      - یعنی شما می فرمایید ما از تلویزیون اعلام کنیم که در مسجد یک شهر مذهبی دزد وجود داره ؟ نخیر آقا !
      وفیلنامه را پسم داد و دست از پا دراز تر بر گشتم طرفهای عصر بود منشی مدیر وقت مرا خواست به اتاق مدیر. رفتم خدمتشان
      گفت: برو فیلنامه ات را بیار تاییدش کنم
      با تعجب پرسید : حاج آقا چی شد نظرتان برگشت؟
      از پشت میز پایش را دراز کرد دیدم دمپایی پوشیده خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۰:۱۲
      دوردبرشما زیبابود استاد عزیز جناب رحیم جان‌ فخوری بسیاز زیبابود 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      فرشید ربانی (این بشر)
      فرشید ربانی (این بشر)
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۵:۱۷
      عالی بود خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      فرشید ربانی (این بشر)
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۵:۲۶
      درود بر همه، منم می‌خوام یه خاطره کوچیک بگم
      من از بچگی به ماشین‌های ساختمانی مثل لودر و بیل مکانیکی و ... علاقه داشتم (اصلا برا همین رفتم رشته‌ی معماری خندانک خندانک خندانک خندانک )

      دوران راهنمایی یه بار تابستون شب با داداشم که موتور داره رفتم تو محله بگردم ببینم کجا گود برداری داره. خلاصه یه جایی رو پیدا کردیم، اول کار بود. وایسادم نگاه کردم به بیل مکانیکی که داشت کار می‌کرد. یکی از مهندسا اومد گفت چرا این‌جایی؟ گفتم من عاشق بیل مکانیکی‌ام خندانک خندانک خندانک خندانک اونم گفت می‌خوای سوارش شی؟! منم از خدا خواست بله رو گفتم خندانک خندانک خلاصه رفتم و مهندس منو معرفی کرد، اپراتور هم گفت بیا بالا. رفتم اون‌جا از بالا تا پایین دستگاه رو ازش پرسیدم که چجوریه. گفت می‌خوای امتحان کنی؟ گفتم چرا که نه! گفت پس تو اهرم سمت چپ رو بگیر، منم اهرم دست راست رو. شروع کردیم. یکی دو تا کامیون رو بار زدم جاتون خالی خندانک خندانک خندانک خندانک خیلی هم کیف داد خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۲۴
      دوردبرشما زیبابود فرشيد گل خاطره دلنشینی بود
      🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      فرشید ربانی (این بشر)
      فرشید ربانی (این بشر)
      پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ ۱۸:۳۵
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      افسانه پنام (مولد)
      جمعه ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۵۱
      سلام و درود جناب کاظمی نیک بزرگوار
      خب خب خاطره ی من؛
      کلاس یازدهم بودم،امتحان های نوبت اول شروع کرده بودن،
      بخاطر راه دور مدرسمون سرویس میگرفتیم،
      سرویس من خیلی عجله ای بود ساعت ۷ میومد دم در و منم فقط استرس میگرفت چون،معمولا دیر آماده میشم خندانک
      اون روز خیلی استرس داشتم هم برا امتحان و هم واسه ی سرویس،
      بعد دیگه رفتیم توی کلاس و خودمون رو آماده میکردیم برا امتحان عربی،دبیر شیمی اومده بود سر کلاسمون،
      کلاس غرق سکوت بود یک لحظه با صدای ترسناک تلفن موبایل بهم ریخت😅
      تعدادی از دخترا باخودشون گوشی میاوردن مدرسه،
      من با تعجب به پشت سر نگاه کردم،با خودم میگفتم مثلا گوشی میارن که چی بشه،
      گناه داره لااقل میزاشتش رو سکوت،
      این موبایل رنگ میخورد و هیچ کس خودشو لو نمیداد،
      هرچی میگفتیم لااقل حالا آوردید دیگه رو کنید،چیو مخفی میکنید،فقط میخندیدیم،
      به اون دختره که گوشی می آورد آروم یکی از دخترا گفت گوشیه تو ببین،گفت نه بابا نگاه کردم نه مال من نیست...
      خلاصه خیلی کنجکاو بودیم ببینیم کیه،
      خانوم شیمی هم فقط نگاه میکرد،ما هم که دنبال قاتل انگار میگشتیم😅😅
      بعد یکی از دوستام که پشت سرمن نشسته بود گفت،انگار صدا از اینجا میاد، گفتم نه بابا...
      بعد یک لحظه به خودم شک کردم
      ،در کیف باز کردم،با تعجب دیدم صدا واقعا از تو کیف من میاد😅😅😅
      کتابارو بهم زدم دیدم لای کتاب عربی گوشی آقام گذاشته با تعجب گوشی رو در آوردم،کلاس رفت رو هوااا،باخودشون چی میگفتن الله اعلم...
      خندیدم گفتم گوشی اصلا مال من نیست مال آقامه بخدا نمیدونم اینجا چیکار میکنه بعد یاد اومد،صبح زود که واسه عربی که بیدار شده بودم چون چراغ اتاقم خراب شده بود با چراغ گوشی آقام داشتم درس میخوندم وقتی سرویس اومد استرس گرفتم و کتابا رو با گوشی بستم دیگه لای کتاب اومد مدرسه😅😅
      به خانوم گفتم، خندید گفت بزار دفتر،
      (آخه چون من دختر درس خون بودم و حتی خودمم تصور نمیکردم گوشی از کیف من در بیاد😅😅)
      از اون روز به بعد میگفتن پنام،چقد خنده دار بود اون روزی که به همه مشکوک شدیم الا تو،
      میگفتیم شاعرو مبصر کلاسمون،چنین نمیکنه کهههههههه😅😅
      گوشی باباتو میاری لااقل مال خودتو میاوردی دخترررر😅😅😅
      اینقد توی این خاطره شوکه شده بودم که هیچ وقت یادم نمیرههههه ،خدایی بدجوری جا خوردم😅😅
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      جمعه ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ ۲۲:۳۱
      😂😂😂😂😂😂😂دوردبرشما بانو پنام گرامی وگرانقدر خاطره جذابی بود احسن برشما لذت بردم 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      مریم کاسیانی
      يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ۱۶:۲۶
      درود بر شما و اعضای ارجمند ناب
      خاطرات جالبی خواندم
      با خواندن خاطره ی شما یاد آقایی افتادم که وقت امتحان روانشناسی سیاسی در ردیف پشتی من بود . ازم خواست برگم رو طوری بگیرم که بتونه جواب تستارو ببینه ،بخاطر کار زیاد نتونسته بود مروری داشته باشه ،من هم قبول کردم
      ترم جدید که آغاز شد باهم واحد مشترک داشتیم وبابت اون روز کلی تشکر کرد و گفت چه نمره ای گرفته، باید بگم دو نمره جلوتر از من بودند خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ۱۶:۴۱
      دوردبرشما زیبابود بانو کاسیانی گرامی وگرانقدر بسیارزیبا بود خاطره اتون خوشحال شدم از نوشتن‌ خاطره اتون بسیار ممنونم سپاسگزارم 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
      🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
      🪻🪻🪻🌹🌹
      ⚘️⚘️⚘️⚘️
      🌺🌺🌺
      🌻🌻
      ❤️
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱ ۲۱:۳۸
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک عالی بود
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0