دوشنبه ۱۰ بهمن
زندگی زیسته و نزیسته ی عزیزیان
ارسال شده توسط مهرداد عزیزیان در تاریخ : شنبه ۱۹ تير ۱۴۰۰ ۰۱:۰۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۳۲ | نظرات : ۶
|
|
برای بیست سال بزرگترین منتقدِ پدرم بودم.بیرحمانه ترین حمله ها.هه! شلیک تیر به بدن مُرده! آسون ترین راهِ فرار از مشکلات زندگی اینه که بندازیشون گردنِ یکی دیگه.میدونستم همه فک میکنن یه آدمِ عوضیِ بی قیدم که تو سی وهفت سالگی هنوز سرِ سفره ی باباش نشسته وُ بعد خوردن به سفره لگد میزنه،پس دیگه چه فرقی داشت صورتِ رابطه ی پدر پسری با سیلی سرخ بمونه یا نه؟! به درکُ گذاشتن واسه این موقع!
با پیش قسطی که اونم از بابام گرفته بودم یه موتور خریدم وُ پیکِ یه پیتزا فروشی زنجیره ای شدم.موقع قسطِ موتورجونم که میرسید بد خلقیام شروع میشد آقا. فک کنم اگه هواپیمام قسطی میخریدم بابام حاضر بود واسه ندیدنِ ریختِ توهمو طلبکارِ من تمامِ قسطاشو از حقوقِ بخور نمیرِ بازنشستگیش بده.به هر حال بچه درست کرده حالا باید مسئولیتشم قبول کنه! اون موقعی که خاله خانباجیای فامیل اون وُ مامانمو دوره میکردن و میگفتن " دیگه وقتشه مادر" باید فکرِ اینجاشم میکرد!
ظاهرا برا نسلِ قبلِ ما همیشه وقتش بود!
صفحه دومِ شناسنامه های قدیمیا مثه لیستِ خوب و بدِ مبصرِ دبستان ما پرِ اسم بود.فک کنم بابام خیلی خوشحال بود براش فقط سه بار " دیگه وقتشه مادر" شده بود،چون با این مستمری که بیشتر مثه فحش بود تا حقوق نمیشد تاوانِ بیشترشو داد!
کار تو پیک محاسنِ خودشو داشت ،مخصوصا بعدِ اون کارِ کوفتی که سه سال درگیرش بودم.ساعت کاریش کم بود،از همه مهمتر احتیاج نبود صبح ساعت کوک کنی.حقوقشم در حد بنزین موتوروُ یه پاکت سیگار وُ یه خورده مزه خریدن کفاف میداد.وقتیم سفارش نبود تو آشپز خونه میچرخیدم سر به سرِ رفقا میذاشتم.خیلی بزرگ بود.میدونی هرچی جایی که توش کار میکنی بزرگتر باشه چی توش راحت تر میشه؟
_ نه
فحش دادن به صاحبش!
مرفهن دیگه.مام میشیم برده.کاری به جز فحش دادن از دستت بر میاد؟ البته نه رو در رو،بالاخره سر ماه لنگ همون چندر غاز بودم.
همیشه فک میکردم پولدارا پولُ از یه نسل میدن به نسلِ دیگه.برام مثه روز روشن بود اون پولداره چون باباش داشته،من ندارم چون آقام یه بی عرضه ی بی دست و پا بود مثه من که واسه آقای اون کار میکرده.میدونی من سوادِ درست حسابی ندارم وگر نه قشنگ تر میگفتم که بشینه به جونت.بابامم سواد درس درمونی نداشت.
یادمه شبا میرفت تو آشپزخونه یه چای کهنه دم برا خودش میریخت،سه چار تا قند از تو قندون بر میداشت همونجوری سرِ پا تو تاریکی چاییشو فورت میکشید و من صدای خورد شدن قندارو میشنیدم وُ زیر لب فحش میدادم.
اون موقع مامانم هنوز زنده بود.میگفت حمید خیلی بی چشم و رویی.
میگفتم آدمی که خودشو لایقِ خوردنِ یه چای تازه دم رو مبل نمیدونه،معلومه چه بلایی سر زن و بچش میاره!
میگم دقت کردین هر چقد درجه ی ناکامی تو زندگی بالاتر باشه قندِ بیشتری با چایی میخورین؟
_ نه،دقت نکردم
.
.
پایان فصل دوم
* این داستان زندگی من نیست،فقط دوست داشتم شخصیت داستان هویتی شبیه خودم داشته باشد،و احتمالا در اندکی از داستان گوشه هایی از سرگذشت من نیز روایت شده است🙏
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۱۴۲۹ در تاریخ شنبه ۱۹ تير ۱۴۰۰ ۰۱:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام.همونه دیگه!! این فصل دومشه.عجله نکن.به مرور متوجه میشی چی به چیه! فصل اول رو دوباره بخون ،بعد فصل دوم و بعد که فصلای بعدی میاد کم کم متوجه میشین داستان چیه🙏🌺 | |
|
البته اونقدرام پیچیده نبود .تو فصل اول حمید شخصیت اول داستان داره یه چیزایی برای کسی تعریف میکنه. تو فصل دوم هم همین جوره. فقط روایت داستان خطی نیست.متوجه میشین؟ روایت خطی یه نوع از روایت هست که در اون نویسنده از ابتدای یه اتفاق یا یه تولد یا هر چیزی شروع میکنه و به صورت خطی تا آخر پیش میره. بعضی روایت ها خطی نیستند ،یه جورایی مثل پازل هستند و وقتی کتاب را کامل میخونید دیگه پازلها رو کنار هم میچینید و روایت خطی داستان را برای خودتون میسازین | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.