چند روزی است تنها نیستم
همیشه همراه من است به هر کجانگاه میکنم حضور دارد و با چهره معصوم گندم گونش
ازدور مرا مینگرد و لبخند میزند. گاهی گاهی هم با شیطنتهای نوجوانی همراه شده
به هوا می پرد، تا اوج آسمان دور میشود و دوباره مشتهای گره کرده اش را به زمین میکوبد
هم او را میگویم که کمک تیربارم بود و تنها پانزده زمستان را برف ندیده بود
ولی پس از آن عملیات شبانه که برایتان قصه خوانی کردم و گفتم که تا نیمه در گل فرو رفته بود
و تلاش میکرد قطار فشنگ تیر بار را محفوظ نگهدارد و اصلا به فکر خودش نبود
نگران قطار فشنگ بود و من نگران او
این روز ها سالگرد شهادت اوست
که بعد ها همراه با برادران سپاه حمیدیه در عملیات کرخه نور
خون پاک و معصومش را نثار خاک گرم خوزستان نمود
روحش شاد تر
پ.ن: اگر کسی بگوید تنهاست خنده ام میگیرد
باور نمیکنم
این کمک تیربار چی ها خیلی سمج هستند
تنهایم نمیگذارند
کمک تیر بار چی دیگر ی هم در سوسنگرد داشتم
او هم نوجوانی حدودا پانزده ساله بود
اصلا کار و زندگی که نداشت، در داخل سنگر یا نماز و یا قرآن میخواند
از سحر تا شام
و ازشام تا سحر
حتی موقعی که شب تا صبح تیر بار می غرید و
آتش و دود و انفجار های مهیب زمین و آسمان را به هم میدوخت
حواسش را پرت نمیکرد و زیر لب زمزمه داشت
سالها پیش بطور اتفاقی عکسش را در ردیف شهدا با عبا و عمامه دیدم
تصویرش وخودش آن نیست که در کنارشهید مهر دهنو دیده میشود
اصلا اسمش رافراموش کرده بودم ولی به شهرشان رفتم
و پرسیدم شما نام وخانه یک نوجوانی که ملبس باشد با عمامه ای سپیدو پرواز کرده باشد را
میدانید؟ لطفا به من نشان دهید
اول با تعجب و سپس با پوز خند معنی داری از من دور می شدند
شاید با خود می گفتند طفلک به سرش زده
اگر قسمت شد
قصه اش را به فرصتی دیگر موکول میکنم
ولی همین قدر برایتان بگویم که حتی همین روز ها
دست در دست شهید مهر دهنو به هوا می پرد
تا بلندای آسمان اوج میگیرد
و عجیب آن استکه در حین اوج گیری عبا و عمامه اش تکان نمیخورند
و هر از گاهی دوتایی لبخندی به من می زنند
خلاصه تنهایم نمی گذارند