ــــــــــــــــــــــ
نامه راست گفتی تو!
راستی گفتی تو!
ــــــــــــــــــــــ
راست گفتی تو!
درعصریکه عشقِ حمالةالحطب، بارِهوس میبرد دوست نمیدارد، دسیسه میکند، وَ خلافُالدوله است، فارغ باید بود و دور از جمع و جماعتی که دهانشان نه بویِ شیر که بویِ نا میدهد
راستی گفتی تو!
تنها، چه از مردها و چه از زنها تنها را نمیفهمند، سالهاست از صرافتِ صداقت افتادهاند، از سرقت و غیبت و تهمت حظ و لذّت میبرند، دخلِ جیبِ عاطفههاشان پُراز خالیست وخرج و بَرج برایِ آدم شدن نمیکنند که نمیکنند
راست گفتی تو!
وقتی آدمها همه مَناند و همگی تناند و جسد
چه جایِ توقع از من و تن، چه جایِ توقع از دل دادن و دل ستادن، چه جایِ توقعِ مهر کردن و محبّت دیدن، چه جایِ تواضع بر کسانِ ناکس
راستی گفتی تو!
امروز و این روزها افراد، فُرادا وقتی نیششان تا بناگوش بازاست فردا جای نیششان بر ظاهر و باطنِ دل ابراز میشود، امروز و این روزها همه مجرّبند بر قتلِ عام دل و جان تُوأمان، بی نیاز به تیغ و خنجر، با نیاز به زخمِزبانِ عقربنشان
راست گفتی تو!
باور نباید کرد دراین بازار مشاطه، دوست را، دوستی را، ازبس دستِ فتنه و دسیسه باز است
ازبس خیانت مجازاست، ازبس پرچمِ سیاهنمایی و سیاهکاری در اهتزاز است
راستی گفتی تو!
از اینکِ امشب، از همین آن و لحظه و دقیقه و ساعت، باید دور باشم از کشورِ جماعتِ خیالاتِ خواب، از پایتختِ قیافههای پلنگ، از شهرِ مردمِ الاکلنگ، از خیابانِ عابرانِ خرافاتیِ نافهمِ
بی فرهنگ، از کوچهٔ اهالیِ دلسنگ، از هرکه...
راست گفتی تو!
دیگر باید سـاکُوتی شوم، سـاکُوتیِ تنها، سـاکُوتیِ سکوت، ساکُوتیِ هیچکس، ساکُوتیِ خودم
ساکُوتیِ بی کس، ساکُوتیِ خاموشِ خاموش
راستی راستی
راست گفتی تو!
راستِ راستِ راست!
زیرا بالارفتیم راست بود!
سیدمحمدرضالاهیجی
(ساکوتی هندی)