جمعه ۲ آذر
قصه لوطی و بازرگان(پنج)
ارسال شده توسط حسن نوروزنیا در تاریخ : شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹ ۰۴:۳۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۳ | نظرات : ۰
|
|
قصه لوطی و بازرگان(پنج)
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفتم و اما چرا افتاد شرر
این مگر خویشست با آن لوطیان
این مگر دانسته افتاده میان
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت لوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی لوطیان همتای تو
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۵۴۳ در تاریخ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹ ۰۴:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.