شعرناب

قصه لوطی و بازرگان(پنج)

قصه لوطی و بازرگان(پنج)
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفتم و اما چرا افتاد شرر
این مگر خویشست با آن لوطیان
این مگر دانسته افتاده میان
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت لوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی‌دانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی لوطیان همتای تو


0