-خانواده ی ر. ن؟
با صدایی بلندتر:
خانواده ی ر. ن؟؟؟؟
چندنفر همزمان:
- بله اینجاییم
-خدا رحمت کند...
از جایی شبیه به پنجره در آن سالن بزرگ و نسبتا خلوت(که فقط چند نفر از بستگان و آشنایان نزدیک آمده بودند) تن نحیف و بی جانش را لای لباس سفید سفر ابدی اش تحویل دادند ؛
و همین شد که صدای فرزندانش سقف و زمین آن حجم پر از دلتنگی را به لرزه آورد .
من؟
چشمانم قفل شده بود روی گره انتهای کفن ؛
کور شدم،کر شدم و انگار رگ به رگ وجودم یک آن خاموش شد...
چه وقت سنگینی بود ..چه لحظه ی پر دردی ..
-صورتش را باز کنید عجله کنید
همه دست دست می کردند
چه کسی میتوانست باور کند...
پسرش با دستان لرزان گره ابتدای پیله ی سفیدش را گشود،
و دخترانش :
خدایا باباااام ...بابا سردته؟ بابا پاشووووو
بابا ... بابا ...
اصلا وصف غیر ممکنی دارد شدت درد این لحظات و حرف هایی که آن حین به ذهن خطور میکند ..
من نمیدانم چه چیزی میتواند غریبانه تر و دردناک تر از گذاشتن وجود نازنین عزیزترین ادم در آغوش سرد و بی مهر خاک باشد؛
اما الان بیش از یک هفته می گذرد و من ؟
من برای اولین بار یک گلدان کوچک کاکتوس خریده ام و بی نهایت عاشقش هستم!
بی ربط نیست نه..
این تمام چیزی است که از آن روز آموختم،
به سادگی دل به سادگی ها می بازم و دیگر هیچ موضوعی آنقدر نگران کننده و غم انگیز نیست برایم؛
میتوانم برای هر صبحم شکرگزار باشم و روزی صدبار بیشتر از قبل برای شیطنت های گاه خسته کننده ی پسرم،بمیرم .
میتوانم تمام سخت گیری های لجوجانه ام از زندگی را کنار بگزارم
میتوانم به خوشحالی های لحظه ای ایمان بیاورم ..
میتوانم یک موج مهر بی انتها باشم برای تمام کسانی که هستند در دنیایم ...
آن صدای خش دار که خانواده ی مرد بیچاره را برای تحویل جنازه اش میخواند،مثل یک چوب جادوی نامرئی ملکه ی ذهنم شده است که همه چیز را برایم زندگی بخش میکند!
کاش آنقدر مهربانانه تر زندگیکنیم که جهانمان بوی بهشت بگیرد...
و درگیر هیچ چیز نشویم! هییییچ چیز،که تمامش میگذرد ...
زندگی ارزش خیلی بیشتر،خیلی ساده تر و مهربان تر و یک رنگ تر بودن را دارد نه؟؟
سلام پرستوجانم
بسیار بسیار تاثربرانگیز بودو ماهرانه نوشته اید این داستان رئال و حق پرداز را و البته برای خیلی از ما آشناست این لحظه های تلخ ..........
از یگانه خدا برای شما و خانواده عزیزتان و همگان سلامتی و عزت در دلشادی مستدام را ازته دلم می خواهم