چيزي به ساعت دو نمانده است. پيرمرد در حالي كه روي صندلي راك قهوه اي رنگ خود در تراس آپارتمانش نشسته است، راديوي كوچك و كهنه ي خود را در دستهاي لرزانش گرفته و مثل روزهاي قبل، آماده است تا اخبار روزانه را گوش بدهد. عادتي كه يادگار سالهاي وحشت آور جنگ است...
با شنيدن صداي "دينگ، دينگ، دينگ" و اعلام ساعت دو، راديو را بيشتر به گوشش مي فشارد و با لذت تمام، تصنيفي را كه آرم اخبار است گوش مي كند:
«مردان خدا پرده ي پندار دريدند... يعني همه جا غير خدا يار نديدند...»
گوينده ي اخبار كه شروع به خواندن سرفصل خبرها مي كند، پيرمرد تمام حواسش را به كار مي گيرد تا چيزي را از دست ندهد:
«برج دو هزار متري "موعود" با حضور آقاي رئيس جمهور در ميدان توپخانه ي تهران افتتاح شد... ساخت سفينه ي مسافربري "سيروس 7" به منظور سفر به "مريخ"، با موفقيت به پايان رسيد... شاخص بهاي زن در بازار جهاني بورس به پايين ترين حد خود در پنج هزار سال گذشته رسيد... دولت امتياز توليد و خريد و فروش جنين يك روزه را به بخش خصوصي واگذار كرد...»
پيرمرد وقتي مي بيند خبرهاي روز، چنگي به دلش نمي زند از جايش بلند مي شود و راديو را روي صندلي رها مي كند. سپس پيپش را روشن مي كند و در حالي كه به بيرون نگاه مي كند، بدون هيچ تمركزي غرق در افكار و خاطرات گوناگون مي شود. گاهگاهي هم سر از اين درياي متلاطم بيرون مي آورد و چند جمله اي از صداي گوينده ي اخبار مي شنود سپس دوباره در افكارش فرو مي رود...
چند دقيقه اي كه مي گذرد، پك عميقي به پيپش مي زند و به دنبال سرفه اي شديد، به ياد داروهايش مي افتد. وارد اتاق مي شود و چند قرص مختلف مي خورد. جعبه ي يكي از قرصهايش خالي شده است بنابراين بايد به داروخانه برود. بي آنكه سستي كند، آماده مي شود و پس از آنكه عطر خوشبويي مي زند، عصايش را بر مي دارد و به طرف داروخانه به راه مي افتد...
داروخانه خلوت است و دكتر داروسازي روي صندلي لم داده و كتاب مي خواند. پيرمرد سلام مي كند و جعبه ي دارويش را روي پيشخوان مي گذارد و مي گويد:
- آقاي دكتر! صد تا از اين قرص ميخوام. مال قلبمه.
آقاي دكتر با خوشحالي بلند مي شود و جعبه اي قرص مي آورد و مي گويد:
- ميشه يك ميليون و هشتصد هزارتومن.
پيرمرد از جيب بغل كتش يك اسكناس دو ميليون توماني در مي آورد و مي گويد:
- بقيه شم چسب زخم بدين!
- ببخشيد! چسب زخم نداريم. يعني تاريخ مصرفشون گذشته بود، همه رو ريختيم دور... آخه مصرفي نداره.
پيرمرد با خونسردي مي گويد:
- خب! اشكالي نداره!... خودتون يه چيزي به جاي بقيه ي پول بدين... فرقي نميكنه.
دكتر چند لحظه اي از پيش چشم پيرمرد دور مي شود. سپس با يك زن بر مي گردد و خطاب به پيرمرد مي گويد:
- بفرمائيد! خدمت شما!
- اين چيه؟!
- به جاي بقيه ي پولتونه.
پيرمرد با حالتي عصبي مي گويد:
- چيز ديگه اي ندارين به جاي بقيه ي پول بدين؟!
- چيزي كه به بقيه ي پولتون بخوره، نه!
پيرمرد با بي حوصلگي خداحافظي مي كند و از داروخانه بيرون مي رود. زن هم به دنبالش راه مي افتد. خاطرات مهيب جنگ، ناگهان به ذهن پيرمرد هجوم مي آورد. "جنگ جهاني جنسيت" چيزي نبود كه او به اين سادگي ها بتواند فراموش كند. يادش مي آيد كه چگونه به دستور ابَرزن-شهربانو- در سراسر جهان، كوره هاي مردسوزي به راه انداخته بودند. آن روزها همه ي مردان زمين با چنگ و دندان براي زنده ماندن تلاش مي كردند ولي تنها سه هزار نفر از آنها توانستند جان سالم به در ببرند، و او يكي از آنها بود. گرچه پس از شكست نيروهاي شهربانو، و پايان يافتن جنگ، همه ي زنان به اسارت اين سه هزار نفر در آمدند و در كارخانه هاي توليد جنين به كار گرفته شدند ولي قساوت و خشونت بيش از حد شهربانو، چنان ترسي در دلهاي مردان كاشته بود كه با وجود اعتراف اطرافيان شهربانو به اين كه او كمي پيش از پايان جنگ، خود را در يكي از كوره ها سوزانده و جز خاكستري از او بر جاي نمانده است، ولي هنوز هم پس از گذشت سالها، نه تنها فكر كردن به جنگ و شهربانو، بلكه حضور هر زني در نزديكي آنها، ترس مبهم و زجرآوري را در وجودشان شعله ور مي كرد...
پيرمرد گاهگاهي با نگراني سرش را بر مي گردانَد و از روي شانه اش به زني كه دنبالش مي آيد نگاهي مي اندازد و با احتياط پيش مي رود. ترس و نگراني دهانش را خشك كرده است. وارد سوپر ماركتي مي شود و مي پرسد:
- سلام آقا! آب معدني كوچيك دارين؟
- سلام آقا! بله!... چند تا؟
پيرمرد نگاه كوتاهي به زن مي اندازد و مي گويد:
-دو تا!
پیرمرد یک اسکناس یک میلیون تومانی از جیبش در می آورد و روی میز می گذارد و از مغازه بیرون می آید....
به خانه كه مي رسند، پيرمرد كتابي بر مي دارد و روي مبل مي نشيند و ظاهراً مشغول خواندن كتاب مي شود ولي تمام مدت، حواسش به "زن" است كه بدون هيچ كار خاصي روبروي او نشسته است. دلش مي خواهد به زن نگاه كند ولي هربار كه تصميم مي گيرد نگاه کند، خاطرات جنگ در ذهنش تداعي مي شود و منصرفش مي كند.
آفتاب كه غروب مي كند، زن بلند مي شود و پنجره را باز مي كند. نسيم خنكي به داخل خانه هجوم مي آورد و فضا را از عطر بهار پر مي كند. زن به سمت پيرمرد مي آيد و لبخند مي زند. سپس دست در گريبان خود مي كند و سيبي بيرون مي آورد و به پيرمرد تعارف مي كند. پيرمرد تاب نمي آورد. چشمهايش را مي بندد و با لذت و ولع تمام، گازي به سيب مي زند...
چشم كه باز مي كند، لخت و عريان در بياباني سرخ رنگ و سوزان افتاده است و "شهربانو" در كنار او مشغول تراشيدن قلبي سنگيست...
(م. فریاد)- تابستان94
پی نوشت:
این داستان در سال 94 نوشته شده، نگاهی به اوضاع و وقایع سالهای آینده، که امروز وقوع برخی از اونها رو کمابیش میشه دید! از جمله بورس که در سال 94 کسی فکر نمی کرد کارش به اینجا بکشه... و خصوصی سازی که تنها برای افراد خاص و پشتوانه دار و بقول مردم "آقازاده ها"سود داره و ارمغانش برای مردم فقط شدیدتر شدن اختلاف طبقاتی و فقر و سوء تغذیه و افسردگی و انواع دیگر بیماریهای روحی و جسمی بود...
به امید روزهای روشن
امیدوارم هرگز به این داستان نرسیم و شهربانویی ظهور نکند
ولی فکر نمیکنم بانویی در این حد بی رحم خلق شده باشه
هر چند این روزها هم زنان مصرف ابزاری دارند متاسفانه و برای اینکه ازین برچسب رهایی پیدا کنیم زیاد جنگیدیم اما دنیا قوی تر از ماست یا شاید ما به جرم لطفاتمان به ضعف کشیده شدیم.
امیدوارم هرگز به عصر سیاه داستانتان نرسیم.
و خیلی زیبا نوشتید.داستان جالبی بود