پنجشنبه ۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ یادگارِ نوجوانی شاعر محمدزبیر براهویی (میم دادخواه)
|
|
بی خوابی شب زد به چشمان خمارم
بی باده و بی بزم شکست جان شرابم
|
|
|
|
|
برادر جان مشو غافل مکن خلق را قضاوت تو
نخند بر پیکر انسان مکن بهر بشر حسادت تو
|
|
|
|
|
صاحب نظران گر چه در این دار خدایند
در گور خویش همی گریه کنان در ته کارند
|
|
|
|
|
هوایش پذیرای روحم است/و خاکش پذیرای وجودم
|
|
|
|
|
بوی رمضان آید همی از چپ و راست
همه در حال تضرع هر آنکه اعمالش چپ و راست
رمضان ماه امید است و سفر
|
|
|
|
|
معلم آنکه نَفَسش گرم
چهره ام پیشش پر از شرم
معلم عزتی بس سترگ دارد
و در قلب های ما
کاشانه ای ب
|
|
|
|
|
گویند جوانی بهترین مجال عمر است
آبستن شکوفههای بهار عمر است
در جوانی انسان شود دلشاد و شاداب
مزه
|
|
|
|
|
در این خاکِ اسطوره خیزِ دلدادگان
نیست جایگاه بی خردان و بد جامگان
کِهتران به یک اشاره نشستند جای
|
|
|
|
|
بهار آمد بزن خنده ز عمق جانِ سوخته
بهار آمد کنید پای کوبی در اوجِ جهانِ سوخته
|
|
|
|
|
من انسانم یا آدم یا که بشر؟
می دانم هر سه یکی است
اما این عرصه ی پاکی نیست.
|
|
|
|
|
دوباره زدم آهی از عمق جان
سرم را بردم به سمتِ خلقِ جهان
از اندوه این خلق ماتم زدم
و در بند این نی
|
|
|
|
|
سوالی دارم
براستی چرا دیگر اسم کوروش نیست
راه و رسم کوروش نیست
چرا اجنبی از او پند می گیرد
اما
|
|
|
|
|
زاهدان
بازهم هیاهویی گرفت
آتشی ، بغضی ، سیاه پوشی گرفت
|
|
|
|
|
در انتهای کوچه ی بن بستِ زندگیم
که امید آنجا به گِل نشسته است
|
|
|
|
|
در این عالم یکی فرش فروش است و دیگری عرش فروش
|
|
|
|
|
بشنو ز من ای دل تو در باره ی تنهایی
هر جا رَوَم بی تو از باره ی تنهایی
|
|
|
|
|
من در این تب و تاب جهان هستی
ندارم یاوری جز بار خدای هستی
حال بیا با من به دوران جهل و جوانی
به
|
|
|
|
|
جهان ز پاکی ات غرق در فسانه شد
دنیا ز نام تو سر گشته و درمانده شد
|
|
|