من در این تب و تاب جهان هستی
ندارم یاوری جز بار خدای هستی
حال بیا با من به دوران جهل و جوانی
به آن هنگام که غرق بودم در دریای نادانی
شباهنگام شناور بودم در امواج تو خالی
بدیدم دست من بگرفت یکتا خدای هستی
ز مکر خویش دین را رها کردم برفتم بر بیگاری
در اوج قهر خود بودم دیدم کرد خدا آشتی
بارها با او بیاوَردم سر از جنگ و خونریزی
هر بار او فرستادش پیکی ز صلح و دوستی
به روی خود نیاوردم زدم دستی بر دزدی
نفهمیدم کجا رفتم نگاهم برد به تاریکی
آهسته روان گشتم در آن تاریکیِ مبهم و ظلمانی
از عظمت آن خانهِ فهمیدم که هست امارت و کاخی
گام گام میرفتم که پایم خورد به جامه ی خوش بافتی
گمانم بود ابریشم است و من غرق در شور و شادی
در آن هنگام خوشحالی،طوفانی آهسته خیزان شد
دل شمعدان را بلرزانید و شمع افتاد به سختی
درنگی بعد شمع افتاده داد رُخی نورانی
در عجب بودم زین کارِ باد و شمع و شمعدانی
چو شمع روشن شد و آشکار شد قلب پنهانی
بدیدم منگ و حیرانم ز کارِ خدای جهانِ هستی
زبانم لال گشت ز دست کاخی که مسجد بود
ز آن ابریشم نایاب که بودش سجاده یِ نرمی
میدانستم کنون اینجاست صاحب خانه ی ناظر
نفس در سینه ام حبس و چشم ها گشت بارانی
زدم بوسه به سجاده زدم آهی جانانه
زدم زانو به مهرابش به درگاه خدای حق و حقانی
ز آنجا که خدا دانا است و رحمن و بخشنده
مرا در حال خود نگذاشت و داد به قلبم روی خوشی
بگفتم بار خدای من تویی تنها در این هستی
تویی که خلق در پستی را به یکباره دهی هستی
مرا بخش رهایی ده ز آن آتشی که وعده کردی
منم بنده ی خاکی گُنه کردم میدانم که می بخشی
بگفتا گر تو یا هرکس بخواهی به سوی من باز آیی
چه در خانه چه میخانه،چه صبح آیی چه شب آیی
چو بینم قلبِ تان پاک است و کرد مرا راضی
چو یکباره کنم قلب را تجلیگاهِ نورِخداوندی
منم خوش روح ز این کارِ خدای آزاد سازِ زندانی
روحم را آزاد کرد خدای بنده نواز و مهرِ مهربانی
شاعر:محمدزبیر براهویی
دلنوشته زيبايي است
قافيه و عروض؟