چهارشنبه ۳۰ آبان
اشعار دفتر شعرِ خط خطی های شاعرانه شاعر طاهره اباذری هریس
|
|
ای مطلع و معشوقِ غزل، حضرتِ ماهَم...
ای کاش شبی بگذری از کوچه ی ما هم!
|
|
|
|
|
با این که گفتم بعد تو عاشق نخواهم شد...
از تو چه پنهان تازگی ها دلبری دارم!
|
|
|
|
|
تارِ گیسویت چه آسان ذوالفنونم کرده است
طاهره_اباذری_هریس
|
|
|
|
|
با تمامت سهم من باشی کفایت می کند...
هرچه باشی خوب و بد بسیار می خواهم تو را
طاهره_اباذری_ه
|
|
|
|
|
از دست رفته ام ولی باور نمی نکنی...
از دست رفته ای چرا باور نمی کنم؟!
طاهره_اباذری_هریس
|
|
|
|
|
جامانده عطر دست کسی روی دامنم...
|
|
|
|
|
پریشان بوده ام با تو، شدم بی تو پریشان تر...
|
|
|
|
|
خودم را در تو گم کردم شبی بارانی و غمگین...
تو را گم کرده ام اما کجا یادم نمی آید!
|
|
|
|
|
صدایم می کنی آری ولی با واژه ی خواهر
اگرچه با منی اما دوباره خیره ای بر در
صدایت می کنم با عشق و
|
|
|
|
|
اگر گفتم نمی خواهم تو را حتی
مرا باور نکن، دیوانه ام گاهی!
|
|
|
|
|
جز چاه مگر مانده دگر راه برایم
مانده ست مگر چاره به جز آه برایم
از دشمن و از دوست بدی دیده ام از
|
|
|
|
|
عشق اتفاق ساده ای با خنده ی تو بود
|
|
|
|
|
از من هیچ نخواهد ماند عشقم اما...
تو بخوان
"تنها صداست که می ماند"
|
|
|
|
|
در یک کلمه میشوم امروز خلاصه:
دلتنگم و دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ...
|
|
|
|
|
سمت چشمت چون خدا من را هدایت می کند
بی گمان وصل تورا روزی عنایت می کند
من بدم اما شبیه بنده های
|
|
|
|
|
با عشوه و با ناز و جان دل برده از او!
سوسن که نه، ریحانه جان دل برده از او!
|
|
|
|
|
بگذار در سکوت خودش خودکشی کند
وقتی غزل درمانِ غمِ من نمی شود!
|
|
|
|
|
وقتِ اذانِ
مغرب و
افطار و
ربنا...
من آرزو کنم تو برآورده می شوی؟!
طاهره_اباذری_هریس
|
|
|
|
|
دریایِ غم در سینه ی یک چاه می گنجد؟!
اندوهِ مولایم علی در آه می گنجد؟!
|
|
|
|
|
گذشتم از بهشتی که
جهنم خون بهایش شد!
ازین دنیا گذشتم من...
شماهارا...نمیدانم!
|
|
|
|
|
مادرم گفته که من باید شما را از سرم...
گفته که باید شما را توی رویا از سرم...
|
|
|
|
|
من پر از دردم، پر از دردم، پر از دردم...
به سان برگ پائیزی
فسرده
مرده ام
زردم!
|
|
|
|
|
شاید که اتفاق بیفتد دوباره عشق
وقتی به قلبم کرده باشد اشاره عشق
|
|
|
|
|
و رفت و من جاماندم و انکارِ بیخودی!
این زندگی، نفس نفس، یک کارِ بیخودی
|
|
|
|
|
بی حضورِ تو برایم فرق چندانی نداشت...
تلخی نسکافه ها، یا چاییِ هل دار و قند!!!
|
|
|
|
|
شده یک غزل عزیزم، ز کرامت تو آهی
چه شود ببین که از تو رسدم اگر نگاهی!
سد به اوج عزت، ز حضیض پست چا
|
|
|
|
|
رفته ولی جا مانده در قـابی که گم شده
میبینمش شب در دل خوابی که گم شده
جـا مــانده ام بـا او کـنـ
|
|
|
|
|
رفـتـی و هــمــراه تــو دارد مــی رود تــبــریــز!
بــعــد تـو مـی سـوزم عـزیـزم در تـبـی یـکریــز
|
|
|
|
|
هر لحظه می بینم تورا، هرچند نیستی!
دیـگر گـرفـتـار مـن و در بـند نـیـسـتـی!
|
|
|
|
|
برگرد که این عاشق دیوانه دلش تنگ است...
|
|
|
|
|
میروی؟! یک استکانِ چای مهمان کن مرا بعدا برو!
|
|
|
|
|
کسی مرا نخواهد خواند...
چرا که من
غزلی گنگ و بی واژه ام!
آری
من حوای سیب های نچیده ام!
|
|
|
|
|
همانا من...
از همان نخستین روز
شاعر آفریده شدم!
-پیامبر گمنامی که تنها بر یک تن مبعوث شد-
|
|
|
|
|
هرچند جان غیر شده ای من هنوز هم...
جانم نگفته ام به کسی جز تو سالهاست+
|
|
|
|
|
امـروز پـریشــانـم، آشفـته ی آشـفـتـه
لبریزتر از درد و ...صد گـفـتـه ی ناگـفـته
|
|
|
|
|
در من هزاران قبر تو در تو
در من هزاران مُرده خوابیده
در قلب من ابریست دردآجین
یک عمر شب تا صبح با
|
|
|