سه شنبه ۲۵ دی
اشعار دفتر شعرِ يك غزل مهمان من باش شاعر محمدمهدي ناصري
|
|
رها کن این غم و اندوه را و حاشا کن
رها شو از خود و دل را ز غم مبرا کن
رها کن این غم و اندوه و تل
|
|
|
|
|
گاهی نمیدانم که خوابم یا که بیدارم
از زندگی از مردمان از خویش بیزارم
|
|
|
|
|
طعم بهار دارد حلوای خاوریها
رنگ انار دارد حلوای خاوریها
بر برگبرگ تاریخ باید به زر نویسند
نقشِ
|
|
|
|
|
ماه در میخانه می تابید گفتم یاحسین
روی دلها نور می پاشید گفتم یاحسین
|
|
|
|
|
غم می برد از خواب , شیرینی رویا را
سونامی اندوه , باخود میبرد مارا
در لابلای رنج بی پایان خ
|
|
|
|
|
🏝🏝
احساس آرامش ندارم ، شهر دلتنگ است
پشت نقاب رنگرنگش ، زنگ و نیرنگ است
زنگم کر و کور است و
|
|
|
|
|
در شط آزمون و خطا شب شناوراست
چشم خمار صبح ، سکوت مصور است
در موج پر شتاب و غمآلودهی زمان
رو
|
|
|
|
|
دُرد شراب و گرمی خورشید ، نیمروز
مستاند پشت صحنه صنادید ، نیمروز
برگی به روی فصل نشست و زمان گذ
|
|
|
|
|
آن روز چه آمد به سر ماه ، که تا رفت
خورشید پریشان شد و دنیا به کما رفت
انگار قیامت شد و در صور د
|
|
|
|
|
درماندهایم و هیچکسی فکر چاره نیست
دیگر کسی به فکر دل پاره پاره نیست
اسباب دفع شر نشدیم و زمان گ
|
|
|
|
|
هر جا که هستی هست عشق و شور و غوغا هست
هر جا تو هستی سایهی من هم همانجا هست
هرچند در لفافه پنها
|
|
|
|
|
دور از نگاه سرد پسین و پسانهها
میروید از عبور هوس ، جاودانهها
آوندهای صبح پر از نور آشتیست
|
|
|
|
|
در کوچه و پس کوچه های شهر و آبادی
|
|
|
|
|
صدای پای تو آمد حریر حیران شد
ضمیر منفصل آب خیس باران شد
|
|
|
|
|
گیسو خمانده بیدبنان بر دو سوی باغ
عطر بهار می چکد از گفتگوی باغ
|
|
|
|
|
صبح پائیزی غم انگیزی
بود و انگار سنگ می بارید
|
|
|
|
|
🌱🍁🌾
از بس زمانه بر سر ما غم تکانده است
حالی برای شعر سرودن نمانده است
یک بار یا دو بار نه ، ش
|
|
|
|
|
🌾🍁
سال هزار و سیصد و سیب است و آفتاب ،
می تابد از شعاع نگاه تو بی حساب
|
|
|
|
|
🍀
در چشمهای شیشه ای اشراق پیدا نیست
باغ بلور قصه ها ، جز خواب و رویا نیست
|
|
|
|
|
مرا به صبح ، به ادراک تاک بسپارید
مرا به خاطره ای ، شطحناک بسپارید
دمی که
مرا به صبح ، به
|
|
|
|
|
دنیای آدما ، دنیای رنگ هاست
افسون شیشه ها ، پرخاش سنگ هاست
|
|
|
|
|
هم برف و هم شکوفه و هم بیم و هم امید
هم عشق و هم تنفر و هم سرخ و هم سپید
لا یمکن الفرار و لا یمک
|
|
|
|
|
🌼🌸🌺
خورشید کشته شد ، دوز و کلک زدند
بر روی کشته اش ، هی نی لبک زدند
خربالغان کور ، سگ بالغان
|
|
|
|
|
به هم بریز و بشوران شعور دنیا را
که درد عهد عتیق تو کشته فردا را
نفس نفس شب غم را به بوسه بی
|
|
|
|
|
🌺🌺🌺🌺🌺
هیچکس با من و آئینه هماواز نشد
صبح پژمرد و دل پنجره ای باز نشد
قطره ای هیچ از این ابر س
|
|
|
|
|
🌺
با آنکه به هر واقعه ، وقعی نگذارم
عمری ست ولی در تب و تاب تو دچارم
گفتم که نگویم به کس ای
|
|
|
|
|
دوری گذشت و قصه ی مستی تمام شد
شادی دوباره رفت و غمم مستدام شد
خاموش شد زبان ملامتگر سکوت
گویی
|
|
|
|
|
صورتگری که صورت کون و مکان کشید
نقشی به روی پرده ی غم جاودان کشید
غوغائیان واقعه را روی بوم شب
|
|
|
|
|
صورتگری که صورت کون و مکان کشید
نقشی به روی پرده ی غم جاودان کشید
غوغائیان واقعه را روی بوم شب
|
|
|
|
|
گاه دل از تب یک آه به هم می ریزد
چه بلند است و چه کوتاه به هم می ریزد
محض آشفتگی خاطر عاشق ه
|
|
|
|
|
💧💧💧
وقتی غزل بنام تو آغاز می شود
جان در حروف می دمد اعجاز می شود
یک پنجره شبیه دلی سرخ و تابن
|
|
|
|
|
پلکی به هم زدیم و شب آرزو گذشت
دعوای زرگرانه ی سنگ و سبو گذشت
رفتیم تا نهایت شبهای عاشقی
وقت
|
|
|
|
|
پر پرواز اگر نیست خیال تو که هست
شوق دیدار و امیدم به وصال تو که هست
|
|
|
|
|
به : فروغ شاکری عزیز و دوست داشتنی
بگذار شب فروغ تو را جستجو کند
مستانه در سکوت تو را آرزو کند
|
|
|
|
|
انگور سرخ باغ ،
در نور آفتاب ،
جامی ست پر شراب !
مهدی_ناصری
|
|
|
|
|
دیدی نگاه گرم تو بی دانه دام شد
آخر غزال مست غزل نیز رام شد
می سوخت در رثای کسی ذره ذره شب
|
|
|
|
|
🌹
وقت عبور چلچله ها از مدار نور
آغاز می شود دلمان با بهار نور
پایان قهر و دشمنی آغاز دوستی ست
|
|
|
|
|
بگذار که در پیرهنت ماه برقصد
با هرم تب آلود تنت ماه برقصد
گیسوی رها را تو رها تر کن و بگذار
ب
|
|
|
|
|
☘☘☘
ساعت عاشقی که شد نم نم
عشق آمد نگاهها تر شد
پیش احساس خیس من از نو
غنچه های حضور پرپر شد
|
|
|
|
|
به آنکه دیده نیالوده پارسایی را ،
به هر کجای جهان دیده رد پایی را ؛
بگو ندیده و نشنیدم این معما
|
|
|
|
|
چون خواب گذر کرد شب عمر ، چه خوابی !
|
|
|
|
|
خسته ی روزگار یعنی من
مانده بی غمگسار یعنی من
روشنی بخش شام تاری تو
تاری شام تار یعنی من
|
|
|
|
|
آنان که به سرمنزل مقصود رسیدند
جز جلوه ی معشوق دگر هیچ ندیدند
از باغ پر از میوه ی الوان که گذش
|
|
|
|
|
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
دل گشته از هجوم غمش مبتلای شب
جان را جلا دهد غم زود آشنای ش
|
|
|
|
|
تو می روی دل ما بیقرار خواهد ماند
غمی به وسعت شبهای تار خواهد ماند
|
|
|
|
|
سارا...
تونازنين مني نازنين بمان سارا
تومهربان مني مهربان چو جان سارا
شبان تيره و وحشت فزا و
|
|
|
|
|
یک پیکر پاکیزه اینجا سر ندارد
يك سر به روي نيزه و پيكر ندارد
آنجا کنار سنگ خونین و سیاهی
|
|
|
|
|
در محفل رندان دو عالم خبری نیست
گر هم خبري هست به جز مختصري نيست
جز آتش شوقی که مرا سوخت ز
|
|
|
|
|
این همه مست در این شهر که پس هشیار است
این همه خفته در این شهر که پس بیدار است
|
|
|
|
|
وقتي جهان خاليست يك انسان ندارد
|
|
|