خورشید کشته شد ، دوز و کلک زدند
بر روی کشته اش ، هی نی لبک زدند
خربالغان کور ، سگ بالغان پیر
روی سمورها ، خود را محک زدند
خونابه های درد ، فواره های آه
با هیبتی پلید ، بر جان شتک زدند
در جنگ خیر و شر ، از نو وتو شدیم
بر زخمهایمان ، از نو نمک زدند
وقت شکنجه شد ، رنگ خدا پرید
بر تسمه هایشان ، از نو سگگ زدند
بیچاره آنکه رفت ، بیچاره آنکه ماند
کال است آرزو ، چیزی نگو ، نگو
این استخوان سخت ، آن به که در گلو
هم حرف های سر ، هم حرف پشت سر
هم سنگ در سبو ، هم سنگ بر سبو
انصاف هست ، هست ؛ انصاف نیست ، نیست
خرما و خر یکی ست ، این نقطه ! این کدو !
هر لحظه با خدا هر لحظه بی خدا
خیل نماز خوا_نانیم بی وضو !
با درد مردگی ، بی درد مردگی
دنیای مرگهاست ، مارا بهل عمو !
ما درد زادگان ، بی استطاعتیم
ای آبروی عشق ای مثل غم عزیز
تو سهل ممتنع ما ریز ریز ریز
بر ما امان بده ، خود را نشان بده
دستی تکان بده ، ما عاشقیم نیز
نامی اگر که هست از یمن یاد توست
جز این ، که می خرد ، ما را به یک پشیز ؟
بی عشق خسته ایم با عشق خسته تر
این زندگی چه داشت ، یا درد ، یا ستیز
ای مستی مدام ، مستی ت مستدام
با سوز ما بساز ، این نان و این مویز
#محمدمهدی_ناصری
فی العین قذی
و فی الحلق شجا
نهج البلاغه_خطبه شقشقیه