من تو را میشناسم آنوقت که چکاوک افکارت ،
سیلی سرخ آبداری روانهی گونهی سبزم کرد
تا بخشکاند چشمان باغ رویایم را
تو را نه،
میشناسم ای نگار بیخیال آلونک ابر بیابانهای لنگ
تو کیستی؟
مگر تو نه همانی که خاک سنگین تیپا خفتهی مغرورت ،
هنوزم سراغ سینهی سنگ صبوری ست تا خاککوب کند
شکوفههای آرزوی گل فردای بیمرگی را
مگر تو نه آنی ،
که هنوز هم صدای شروهی سرود سینهی سنگی،
بیداد از چکش سنگشکن مردی ، مملو از سنگینی داغ آهی
هنوزم میکوبد کلاه بیسنگی را
وای که چه میسازی
از من
ای تو !
پیله پروانهای ترسو ، ساکن در گندمزابهای دورریز رودههای هزار طعم افسوس
وای که گیر اند آبها میان کوههای قندیلپرور و رنگینخفن و بوقلمون صفت
که هر روز
برجک میافزایند زمین را ، نه برای پاسداری از حق
برای خلق رویا و آرزویی جدید
که تمامی ندارد این خیابانهای واهی و
این طمعهای پلید
مگر چه خواهیم شد بجز خاک !
بنویسید مزارم که دلم سنگ قطوری ست
که ز هر اشک گل سرخ شکست
آروین خردادماه ۱۴۰۰
بسیار زیبا و پر احساس بود