خیال
صنما غم تو دارم، که نهان ز دیدگانی
نه تو در نظر هویدا، نه تو غایب از مکانی.
به زبان نمیتوانم، به تو راز دل بگویم
به غزل سِتایمت، تو، صنمی، خدایگانی.
همه در خیال من تو، غزلو غزالِ من تو
تو ورای هر تصوُّر، تو فراتر از گَمانی.
به طراوت و لطافت، چو تو گُل کسی ندیده
به صداقتی که داری، تو یگانه زمانی.
همه شب در این امیدم که دمی به خوابم آیی
به ضیافتی که شاهی به گدا دهد نشانی.
به شبِ پریشِ زلفت دل و دینْ زِ من ستاندی
به نگاه مست و مخمور و دو ابروی کمانی.
دل چون کویر من بین، شده از نگات، گلزار
تو میان این گلستان، گل سرخ آسمانی.
شهریور 1383
شمیم
دو گیسوی تو با ما داستان ها زیر سر دارد
لبانت در پسِ هر واژه مفهومی، زِ سَر دارد.
اگرچه قصّهات را گفتهام، از قول دل صد بار،
ولی این ماجرا، هر دفعه ، لطفی تازه تر دارد.
حدیث بوی پیراهن شده درگوشم افسانه.
برای من شمیم زلف تو، عطری دگر دارد.
خداودندا زمین و آسمانم را فروزان کن
که خورشید درخشانت به ما هم خوش نظر دارد.
اگر قربان کنم جانم، چو اسمعیل در مذبح،
کجا در شکر وصل او، سر مویی اثر دارد.
به خون دل کنم رنگین تمام واژه هایم را،
اکر بادم خبر آرد که یار عزم سفر دارد.
پاییز 1383