میزند با تیغِ خونبارش مرا، اما دلم
حسرتِ بوسیدنِ پیوسته دارد تیغ را
میشکافد رگ به رگ منهایِ هستی میشوم
ضربه ی عشق است و کامل میکند تفریق را
مینوازد سازِ هستی را کسی، شاید غلط
رقص خونینم، نیامد خوش، بکامِ روزگار
یا نفهمیدم سزای عاشقی جان دادن است
یا به من آموزشِ بیراهِ داد، آموزِگار
بازی عشق و قمار زندگی را باختم
واژه ی غم در شعور شعرهایم رخنه کرد
حرفهایم بوی تکرار خود آزاری گرفت
تیغ صیادان عاشق را بخونم تشنه کرد
دردِ دل خواندم بگوشِ باد وحشی لحظه ای
تا شنید، احوالِ وحشتناکِ ما را لال شد
آه جانسوزم دلِ هفت آسمان را شعله داد
رنگ و روی آفتاب، آنی پرید و کال شد
کر شد از شب ناله هایم آسمان رو سیاه
کوری چشم فلک خود سوزی مارا ندید
هیچ می ماند بجا از سردیِ خاکسترم
بادِ غارتگر شبی بر گور من خواهد وزید
پیش از اینها دل نمی بستم به دامِ عاشقی
تا نسوزم در تبِ وابستگیها دم به دم
شعله ی پنهانی عشقی که در من زنده بود
سر برآورد و برویم خیمه زد آوار غم
این تبانیهای بی رحمانه هم، کار دل است
دوری از دل، کارِ دور اندیش های عاقل است
تا نسوزی در تبِ عشقی که من را سوخته
هر چه گفتم در خیالت حرف های باطل است
چهارپاره بسیار زیبا و دلنشین بود