فرصتی دیگر نمیخواهم من از دالانِ زیست
خود بخوان حرفِ حسابِ شاعرِ دیوانه چیست
سرپناهی خواستم کوچک که دارم شکرِ حق
خانه ام گرم است ،اندوهی در این کاشانه نیست
از جهان یک پنجره من را کفایت میکند
چشمها گر وا کنم صدها اشارت میکند
در همین ابیات میجویم صفا را خط به خط
هر زمان میخوانمش فورا اجابت میکند
زندگی این روزها گویی کمی رنگین تر است
شعرهایم اندکی موزون و آهنگین تر است
گرچه من تنهاییَم را دوست می دارم ولی..
کفّه ی با یار بودن یحتمل سنگین تر است
آرزو کردم که انعامی دهد پروردگار
دختری بخشید بر آغوشِ من همچون بهار
نامِ او جاناست،بر جانم مقامش سروریست
مستجاب الدّعوه ام گویا به چشمِ کردگار
دوستی دارم که لطفش را به من اندازه نیست
غیرِ او دیگر مرا هم صحبتِ مردانه کیست؟
ربعِ قرنی عمر دارد بیش و کم این رابطه
رازِ مانایی نپرس از من خودت حل کن که چیست
مادرم خوش ذوق بود و بر هنر اِشراف داشت
بذرِ شعری وقتِ رفتن در وجودم جا گذاشت
گرچه پَر زد همسرم را دید و جانا را ندید
لیک، چون گُل بود صد گُل هم در این گلخانه کاشت
صبح ها دربِ دکانِ شعر را وا میکنم
با قلم من صفحه هایش را مصفّا میکنم
مینویسم خط به خط،میخوانم و خط میزنم
دخلِ خود را عاقبت تا شب مقفّا میکنم
شاکرم بر قدرِ حاجت نانِ سنگک میرسد
بر سرِ این سفره روزی بیش و اندک میرسد
مطمئنم هر زمان گوشم کمی سنگین شود
هدیه ی روزِ پدر یک دانه سمعک میرسد
حرفهای جدّیَم را تا به سی من گفته ام
خُرده بر طنزم نگیر از جد به جد آشفته ام
هر زمان خواهی تو ارشادم کنی قبلش بدان
من تمامِ قصه ها را قبلِ این بشنفته ام
هر چه را میخواستم گیتی فراهم کرده است
بر سرم یک سقف و در بَر یار و یک دختر چو هست
ذوق از مادر رسید و شوق هم از سمتِ دوست
پس به شادی باید اینک کنجِ این خلوت نشست
قلمتان نویسا