سهراب قایقت هست کجا؟
خواهم آمد من به آنجا
من هم می آیم به آن خاک قریب
دور،دور از این خاک غریب
من برای این سفر به شهر مقصودت؛
مسافرترین عالمم
تو به آمار زمین مشکوکی؟!من یقین دارم دلی نیست اینجا
شاید من تنهاترین آدمم
لیک ذهن من پرسش دارد
تا ببیند با رفتنم با دلم سازش دارد
مردم آن آبادی شعر را می فهمند؟
شعر را،احساس و ادب را می فهمند؟
آب جایگاهش در آنجا چیست؟
بین شبدر و لاله سرخ فرقی نیست؟
آنجا هم قناری در قفس جور زیبایی هایش است؟
و مترسک بی روزنه ای نور در تنهایی هایش است؟
دانه های دل مردم چطور بی تزویر پیداست؟
اندیشه و بینش ها چطور زیباست؟
نسیم آگاهی آنجا وزان است؟
خورشید مهر آنجا بی غروب تابان است؟
باران آنجا کدورت ها را هر چند وقت می شوید؟
گل دانش را آنجا کسی بی ریا می بوید؟
آسمان آنجا آبی آبیست؟
دل مردم از کینه خالیست؟
آنجا هم خاک بی چشم داشت محصول محبت دارد؟
طبیعت آنجا هم صفا و صمیمیت دارد؟
در آن آبادی انوار خورشید بی تبعیض هر کجا می تابد؟
کودک در آنجا جواب همه پرسش هایش را می یابد؟
هنر آنجا چقدر چقدر ارزش دارد؟
ابر بخشش بارش دارد؟
هر اهل ابادی دانش دارد؟
فرصت آنجا نوسان دارد؟
مشیت آنجا کران دارد؟
در آن آبادی مسرت غایت دارد؟
کسی به قاصدک عنایت دارد؟
قایقت هنوز جا دارد؟
برای ورود یک غریبه راه دارد؟
فاطمه افکن پور
به شعر ناب خوش آمدید