انارِآب لمبو
در باغی اناری
آنجا که روحی ز نسیم ، دائم بود جاری
آنجا که نبود ، هیچ ناری
آنجا که هِزارهِزار، هَزار و قناری
هیچیک به عشق ، نه نگفتند
فقط گفتند : آری
دو روزه ی عمرم ، طی میشد
آنجا باغِ عطش بود ، عطشی به عشقِ الله
انارهای آب لمبو، سیرابِ موقتیِ کام بود
یادآورِ رضوانِ خدایی
سیلی بود ، براین وجود که میسوخت ،
من را که یکریز بودم، به ماجرا و، بحبوحه ی ناری
ناری زعذاب و دردِ وجدان ، وجدانی که هردم ،
روح را ، خِفت میکرد به کناری
تهدید ... های خنجر،
به زیرِ گلوی روح ، ز فطرتی خوب
کم نیست ازسعادتی که، موج میزند درباغی اناری
درمیانِ ماجرای ، آن گلو و خنجر
درمیان آوازهای عندلیب و ... قناری
دیگر به عشق هیچگاه ، نه نگفتم
روحِ خشکیده ام عشق را حس میکرد
به عشق های مُجاز، باخنجر و بی خنجر،
دگر گفتم : آری
به تأئیدی ز قرآن ، همان نغمه های الله
" که عشق های مُجاز را ، می ستاید "
پشتم ، دگر خالی گشته بود زِ هر باری
باری ، که باعث شده بود ،
روزگاری ، به خواری
همان دانه دانه های کوچک ، ازجنسِ گناه
که چون ذرت بود ،
هردم پُف کرده به روی یک بخاری
بهمن بیدقی 1400/2/3
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد