ای صوفی ... ای خموش
چه شد ... قرار بود
تا طلوع این شقایق های آرامش آور ایستاده باشی
چه شد ... قرار بود
از این سرو بیاموزی سربلندی را
که فقط به احترام نام طوفان ،
آن هم به رسم مهربانی سر خم کنی
چه شد ... قرار بود
رها شوی ؛ از این هرزه گیاهی
که هر از گاهی در گلدان خیالت می روید
چه شد ... قرار بود
از این جیرجیرک ها بیاموزی ، این آوازعاشقانه ها را
که آواز عاشقانه های شان
این ماه را هم می رقصاند
چه شد .. قرار بود
عاشقی را از عشق بازی این کلاغ
با کاج پیر بیاموزی
چه شد ... قرار بود
از این درخت بیاموزی صبوری را
و دم نزنی ... هنگام وزش طوفان دلتنگی ها
چه شد ...انگار شدی همان شمعی
که با نسیمی سبک مثل نامت خموش
چه شد ... راست بگو
توانت ناتوان شده ... یا طاقتت بی تاب
آری انگار فهمیدی
که عاشقی چیزی ست فراتر از مرزها
ای صوفی
انگار ، تو راه زیادی در پیش داری
تو در مکتب عاشقی
از یک پروانه بسیار کوچک هم کمتری
ای شقایق
سلام مرا به عاشقان خوبت برسان
بسیار زیبا و دلنشین بود
مثل همیشه
موفق باشید