"هر چه می خواهی باش...!"
تو همان صاحب این خانه ی سرمازده ای
که نه تکرار طپش دارد و نه !
طاقت سوزاندن وهم انگیزی....!
"هر چه می خواهی باش...!"
که چه نا خوانده برین بزم هیاهو شده ای....!
همره شاهد سر ریزه ی جام....!
جرعه جرعه نفسی می آید...!
"هر چه می خواهی باش...!"
بشکن شیشه ی نازک دل این تنها را...!
شیشه ی عمر تو در دست شقایق گم شد
و من ! از حسرت آن خرد شدم...!
"هر چه می خواهی باش...!
فاصله سخت کند راه میانبر زده را
بلکه پرواز محیا کند این بال فرو ریخته را....!
" هر چه می خواهی باش....!"
من ازین معرکه ی خواب گریزان شده ام
"تا که بر هر در احساس قدم می زند
این حسرت دلتنگی
آه....!"
" هر چه می خواهی باش"
که شبی شور عطش دارد ازین چشمه ی جوشیده به صبح
به تمنای وصال از دم خورشید پگاه...!
می برد اوج به صحرای خیال....!
" هر چه می خواهی باش...!
تو همان صاحب این خانه ی آباد دلی
بنشین بر سر راهی که نشاند به سراپای جمال....!
"هر چه می خواهی باش...!"
تو همان صاحب این خانه ی بی تاب دلی....!
که به تکرار نفسهای تو
دارد طپش قلب
ولی....!
""هر چه می خواهی باش تو همان صاحب این خانه ی سرما زده ای"
( نیمایی _صاحبدل)
افروز ابراهیمی _ از اشعار قدیمی
بهار 400