۹۹/۱۲/۰۵
پنبه در گوشت مکن ، بشنو صدای آه من
تا ثریا رفته اینک ناله ی جانکاه من
دیده بگشا تا ببینی حال زارم را به هجر
جز تو کی پیدا شود در این جهان دلخواه من؟؟
شام تار است روزگارم از فراقت نازنین
دیدگانم کی شود روشن به نور ، ای ماه من؟؟
آمدی ، رفتی ، ببستی هم گسستی عهد خویش
دیده بگشودم شدی بد ، بدترین بدخواه من ؟
دیگر اکنون عهد بی مهری شده در دهر دون
گرچه عادت گشته بر تو ، ناله ی شبگاه من
هر شب از هجرت هویدا می شود بی خوابی ام
تا سحر پر می کشد آه از لبِ لب خواه من
آینه گیرم به دست تا بنگرم در ذات خویش
جز رُخت نقشی نبیند دیده ی خودخواه من
بس کن این نامهربانی های کنعان زادگان
تا که غم آذین نبندد پیکرم در چاه من
شب به شب شعر و غزل هایم سرازیرند ، ببین
تا نبینی کی شود این قافیه همراه من ؟؟
کوه صبر است این دل محنت کشم تا روز حشر
گرچه کوه غم نموده آتشی در کاه من
این غزل بر شانه های عشقمان روییده است
تا ببلعد مغز هر تک واژه ی گمراه من
بیقرارم تا که کام از دل بگیرم ، دلبرم
کن نظر بر عاشقت ، ای مه جبین همراه من
#رضارضایی « بیقرار »
بسیار زیبا و پر احساس بود
دستمریزاد