نوشتن سهم دستاي غريبم شد كه بنويسم
كه درد از دل براورده نشانم روي دهليزم
به ناز دختري امروز و ناز دلبري فردا
وشايد عشق سانازي كه از گفتن بپرهيزم
شبيه نقطه اي تاريك و دور از چشم تبريزي
كه مولانا به ني گفتا و من هرگز نفهميدم
بماندخنده هاوسخره ي اهلي كه ميسنجند شاعر را
هنوزم هست بانويي كه بنشينيم و برخيزم
به پا ميمانم از ذوق اش كه احوالم بحال ايد
هنوزم گرچه بيماري دچار شبه اسكيزم
نه اينكه مسخ ناقوس غريبي در ته دِيرم
به رود كعبه اي هستم كه بر مسجد نميريزم
گرم باغي بُد از ميوه كه نوبت نزد مردان بود
اگر چه نوبت من بود ولي سيبي نميچيدم
وحتي ...ديدن چيزي كه عمري را زمين گيرم
هماره ،باز ،هميييشه .دوباره ساده ميديدم
نشد فردا كه بتوانم فراموش اورم دردي
همينجا از همين لحظه بسازم صبح امروزم
گلوي شمع تقديرم طنابي را بپيچانم
به دار اويزم اش خامش كه نوري را بر انگيزم
دل از دلدادگي سير است و من سيرم ز دل بردن
به جنگ دل چنانم كه تو انگاري منم چيز ام
مقداد
بسیار زیبا و دلنشین بود
موفق باشید