شب به آهستگی از نیمه گذشته ست و هوا
سرخ ، مثل دل خونی ست که خنجر خورده
آسمان سردتر از پیکر بی جانی و ماه
زیر سنگینی یک ابر سیــــاه افسرده
***
تندباد از تن هر شاخه درآورده لباس
در یَخ و برف فرو رفته زمین تا شانه
شیشه ی برکه ترک خورده و در تاریکی
گویی از دور رسد سوسویی از یک خانه
***
کلبه ای کهنه و چوبی وسطِ جنگل مرگ
خُفته در چنگ درختــــانِ کفن پوشیــــده
جایی آبستن یک حادثه ی شوم که هیچ
گوشی آن را نه شنیده ست نه چشمی دیده
***
زنی آورده دو تا چای و ز سرما مَردی
تن سپرده ست به گرمای خوشایندِ اُجاق
می شود هرطرف از عَطر هِل آکنده ، ولی
سایه ای پشتِ دریچه ست نگاهش به اُتاق
***
زن کمی آمده نزدیک و سَر آورده جلو
مرد هم جانبِ زن کرده سرش را مایل
گوید آن زن که تویی صاحب اَضلاع دلم
مردِ بیچاره ز یک ضِلع مثلّث ، غـــــافل!
***
زن دهان بُرده کمی پیشتر و منتظر است
مرد ، آغوش گشاید به امیـــــد خامی
با دو دندانِ خود آویخته در گردنِ مرد
زن که ناگه شده تبدیل به خونآشامی!
***
چهره در گیسوی آشفته نهان کرده و مست
مثل زالو به وَلع می مکد از خون وَرید
منجمد می شود آخَر بدنِ سُستِ شکار
بعدِ جان کندنِ بسیار و تکان های شَدید
***
سایه از پنجره خندید و شد آئینه ی زن
زن هم از طُعمه ی خود دست کشید و پا شد
منم آن مرد که آسان به تو اطمینان کرد
تویی آن زن که به یکباره دِراکولا شد!