انتهای شب
در حصار یک حقیقت محال
ابری گریه کرد و گفت
ماه را شعله ای میانِ درد کشیده است
ستاره ها سکوت،
باد کور و خاموش
شد چراغِ خانهٔ وطن
سیدی که تنها مانده است
لشگرِ خدا
صبر را میان گریه دیده است
بغض آینه
از تماشای سنگِ سرد
یک سحر به انتها کشیده است
گریه کرده است
وز سکوت بی جوابِ یک نگاه
تا شنیدنِ وداعِ چشمِ نور
او چه ها کشیده است؟
پلک های این زمین
سنگین و غرق خواب
روی هم فتاده و
آرام است حیات...
اینجا کسی نمرده است
سردی هوا
روی رنگ آرزوی کودکی
یک پتوی امن کشیده است
تا گرم شود
همچو سینه ای که در میان شعله ها
رنگ عشق گرفته و
روحِ موت درون قلب او دمیده است
پشت پلک های شب
جانِ عشق میان شعله ها تنیده است
نمرودی با چشم باز
نقشه ها برای لشگری کشیده است
باز هم کسی نمرده است؛
وقتی محتوای امن و امنیت
جایی بین بازوانِ غم رسیده است!
چشم ها بسته بود و هرکسی
تا سحر خواب هفت پادشاهی دیده است
بازهم کسی نمرده است!
آتش و خلیل
وعدهٔ یک گلستانِ گل
سردیِ نبودِ سردارِ دل
که با رفتنش
قلب ارتشِ سیاهِ فتنه هم
او به خاک کشیده است...
اینجا کسی نمرده است...
#عارفه_مرادی
شهادت سردار دلها تسلیت🖤
روی رنگ آرزوی کودکی
یک پتوی امن کشیده است
سلام ارجمندبانو
به سایت شعرناب خیلی خوش آمدید
زیباو تامل برانگیز