امروز نگاه خسته ام به صندوقچه ای که خاطرات کودکیم را در آن پنهان کرده ام افتاد
به یک شکلات چوبی ،به دوچرخه ای چینی که راه طولانی خیابان پهلوی را در راه رسیدن به مدرسه آذر برایم یک قدم می کرد ،یک بغل پونه ،یک جفت دمپایی قشنگ که تمام خوشحالی روزهای پنج سالگی ام بود ،یک بقچه پر از قناعت ،یک سبد پر از عاطفه ونگاه های نافذ چشم های پدر ،یک دریا دلسوزی ومهرهای مادرانه ،یک بغل احساس ساکت خواهرم ویک دنیا شیطنت علی کوچولو ،یک جفت چشم های قشنگ بر تاروپود قالیچه ای نیمه بافته که کم سو شده بود ،رد پای دختری زیبا در برف ،تنگ بلورین احساس دختری دیوانه دوستی که زود ترک برداشت ،موهای پریشان دختری شیدا که قربانی مهرش شد وصدای غارغار کلاغ بر درخت پرتوت باغ ودیگر تولد سپیده ونور ،های وهوی مهربانی های کهن که از گلوی زنی سالخورده مهربانانه نثارمان می گشت شعرهای بی ریای مردی خسته از بازی روزگار وافسانه کیخسرو وشیرین وفرهاد و......
من الان هم طعم شیرین سیب وگلابی که دخترک همسایه ی باغ بانوی مهربانی ها در جوی آب می انداخت ومن این طرف دیوار باغ آن ها را از آب می گرفتم در میان دندان هایم مزمز میکنم وصفای یک چای بی رنگ منزل ماجی را ،لحظات پر از نور ومعنویت خانه آقابزرگ که ترنم صدای اذان مسجد خواجه وترانه نیایش خانم جون که هنوز در گوش جانم هست وصدای گرم مادری مهربان که شب پر خاطره ما را به روزی دیگر وصل میکرد وچند قلم دیگر که همه بوی یاس میدهد
در آن روزها که قناعت بود همه چیز بود مهربانی ،دوستی وزلال محبت که سیرابمان می کرد
اکنون که زمانی از آن روزها می گذرد باید بهای سنگینی برای یک مثقال محبت داد وچقدر بازار عشق ومهربانی کساد است .
من محبت هایم را حراج کردم در بازار دوستی تا دلی را شاد کنم وشیرینی لحظات شیرین دیگری را بچشم این روزها همه از محبت هم می ترسند
کو خریدار محبت ؟ ظاهرا در راه است " انتقال از یادداشت های قدیمی
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود
دستمریزاد