کنار حادثه بنشسته ای
وبی خبر از خود
و از مشکل من
دور از منی واز ندای دل من
انگاه که بنرمی قدم زنان مرگ میرسد از راه
انگاه که در خاک شود مامن من! من نفس های ترا میشنوم همرا با رایحه وشمیم گل های بنهاده
بر سر من
من صدای پای ترا
میشنوم در باور ،
حال گر گذری افتد در منزل من
بهتر ان است ،
که با مهر وصفا
بنهی شاخه گلی
بر دامن من ،
که سودایی دگر دارد
تبسم های شیرین وهمان لبخند بارانت ،
من ترا میبینم
و
صدای ضربان بهم ریخته قلبت را
که پر از زیبایی است
من به بوییدن یک شاخه گل
و
روبان سرخ گره خورده آن
خشنودم عادت دارم
نه بان خرمن بعد از مرگم !
وهم میدانیم مرگ پایان همه
احساس نیست در باور ،
زندگی رنگ با هم بودن و باهم زیستن
و
عشق به همنوع و همه انسان هاست
زندگی بوی همان بوته شمعدانی
پر زگل در گلدان کنار حوض است
وبزیبایی پرواز همان
شاپرک شاد وحیران میان گلهاست ،
کار ما شاید اینست که سالها
دنبال درک حقیقت باشیم
تا بیابیم خود را ،
وبکاریم بذر مهرو محبت دردل دوست
پیش دوستان برویم
مهربه آنها بدهیم ،
شاد وسر خوش باشیم ،
وقتی باهم هستم
قدر ایام بدانم
که لحظه ها در گذرند ،
بهرام معینی (داریان ) آبان ۸۲
بسیار زیبا و دلنشین بود
امید بخش
از خوانش آن مسرور شدم