این روزها انگار هرگوشهی این شهر ردپایی از ما جا مانده
خیابانها همهنوز قصهی عشقمان را به خاطر میآورند
سنگفرش های پیاده روها مدام قدمهایت را از من جویا می شوند
وترک می خورند
پرنده های قلبم هنوزهم آواز دوست داشتنت را زمزمه میکنند
روی صندلی هر کافه خاطراتت روبرویم نشسته اند
با آنها بگو بخند می کنم اشکها و لبخندهایم را با او تقسیم میکنم
آینده ها را با هم نقاشی می کنیم و ناگهان همهشان در قهوهی سردم حل میشوند...
غزل های دوستیمان هنوز همکه هنوز هست توی ذهنم می پیچند
از خودم میپرسم چه میشد باز ساعت شنی زمان را در دست میگرفتم
و آمدن و ماندنت را ترسیم میکردم
چه میشد اگر جدایی ها از ما جدا می شدند و فاصلهها بهکناری میرفتند
چهمیشد... از کلنجار رفتن با حسرت ها و افسوس هایم درمانده ام
وبین این امواجدل آشوبی تنها سوالم از تو این است
که چهبر سر روزهای خوبمانآمد و چه زود
ستارهی بخت ما از آسمان خوشبختی بر این زمینناهموار وشوم افتاد...
بسیار زیبا و دل انگیز نگاشتید
زنده باشید به مهر گرانقدر
🌼🌼🌼
با عرض معذرت بابت تاخیر خوش آمدید به محفل ادبی شعرناب⚘