شنبه ۲۳ فروردين
اشعار دفتر شعرِ کافههای کلافگی شاعر محمد فتاحی
|
|
کاش به حرمت همه تنهاییهاییها
به جمع این روزهایم ملحق شوی
تا دنیا انتظارت را از سرم نیانداخت
|
|
|
|
|
گریه من
دست چین
شبهاییست که
بی تو سر کردهام
برگزیده همان
روزهایی که با
آفتاب لج کردهام
|
|
|
|
|
میخواهم کلبه خیالم را
در جنگل موهایت بسازم
اما آسمان انگار چشم دیدنمان را ندارد
مدام ابرهایش
|
|
|
|
|
این استکانِ ترک خورده را از من بگیر
تا بیشتر از این از خیالِ تو سر نرفتهام...
|
|
|
|
|
میخواهم از مرزهای تردید عبورکنم
و به آغوش تو پناهنده شوم
این پرنده، غربت وطن دلش را زده
و هوا
|
|
|
|
|
وقتی فکر تو در سرم پرسه میزند
تو باز، همکنار و هم قدمم خواهیبود
با هم به دل ترانههای 《سهراب》 پ
|
|
|
|
|
بعد از آتشی که به زندگیم انداختی
وحشت برزخ و دوزخ از سرم افتاد
و من کافری بیاعتقاد به حساب شدم
|
|
|
|
|
کوچکتر که بودم
شانههای نحیفم را جمع میکردم
در آغوشت پهن میشدم
و مثل رودی که به دریا راه می
|
|
|
|
|
هر کس اینها را بخواند
پیش خودش میگوید دیوانهام
اما نمیداند که دیوانهات بودن
آئین من بوده و
|
|
|
|
|
تو همه دار و ندار یک پرنده غمگین بودی
که تو را از آشیانهاش محروم میساختند...
|
|
|
|
|
میدانماین روزهای مدفون شده را
دم مسیحاییاو زنده خواهد کرد
روزی میآید، نقابش را زمین میگذار
|
|
|
|
|
تن به هرزگی دادن
عاقبت هر علفی است
که عشق سوزان آفتاب
را تاب نیاورد
|
|
|
|
|
جویباری سرکِش بودم
که زمینش را پس میزد
و رویای پرواز در سر داشت...
|
|
|
|
|
جاده همیشه سبز
چه لذتی بالاتر از آن که
آهنگهای عاشقانه را
با خاطرات تو به خاطر بسپارم
|
|
|
|
|
درون من هر شب محاکمهای رخ میدهد
عقل و دلم یکدیگر را زیر سوال میبرند...
|
|
|
|
|
تو ای ماهِ بلندم
زمینم را با کورسویی که برایت مانده
به زنده ماندنِ امید، دل خوش کن
و این رویای م
|
|
|
|
|
حتی اگر روزی آسمان هم به زمین خورد
نگذارم دستهای تو بانیِ دنیایِ ویرانهامباشند
چرا که من و ماه
|
|
|
|
|
منِ ساده دل
فکر میکردم
پیچِش موهایش را
با کدام چنگ و دندان باز کنم
دریغ از آن که نمیدانستم
ب
|
|
|
|
|
ای کاش
ای کاش گنجشکی میشدم
تا تو به هوای آوازم
سری به ایوان خانه میزدی
و من از چشمهایت دانه
|
|
|
|
|
دیوار اتاق خودش را میتکاند
اما
قاب عکسی نیست که دلتنگم کند
ساعتی نیست
که مدام لحظه آمدنت را
|
|
|
|
|
شبها مثل سابق نیستند
جای شمشاد بوی تعفن میدهند
|
|
|
|
|
دلت را دست گرفتهای
به که بسپاریش؟
به هر عابری که بیهوا
از هجوم رویاها
بیتفاوت رد میشود؟
|
|
|
|
|
این ماهیهای سر به هوا
چطور سر از ماه در میآورند
پس میزنند ستارههای دریایی را
و دل میبندد به
|
|
|
|
|
نیمهام را جا میگذارم پیش اغیار
شاید پرندهای این حوالی
آشیانش خالی از عشق مانده باشد...
|
|
|
|
|
لعنت به من
چرا به دستهای تو چشم دوختم
به جای چشمها باید
لبهایم را به هم میدوختم...
|
|
|
|
|
مرغ سحر ناله سر کن که
آوای خوشی این جا خاموش شده
مردم شهر زیر لب ربنا میخوانند
|
|
|