تا به حال دیده ای؟گوی های شیشه ای برفی را میگویم!
همان هایی که بین شان یک عروسک کوچک گیر کرده است...
نگاه که کنی میبینی بیشتر آنها
کنار یک عروسک دیگر ایستاده اند...کنار نیمه ی گمشده ی شان....
برای همین میخندند...خوشحال اند و از تنگنای محیطشان غمگین نیستند....
اما...آن هایی که در تنهایی شان غوطه ورند...بیشترشان...
مثل من...
لب هایشان با خنده قهر کرده است...
چشم هایشان...
آب درون گوی را لبریز تر میکنند...
حکایت من است!
گیر کرده ام بین گوی شیشه ای تنهایی ام!
و این اشک ها که راه به جایی نمیبرند، هرلحظه دارند مرا در قفس شیشه ام
بیشتر غرق میکنند....بیشتر خفه....
تنهایم...خسته ام...دلم میلرزد با هر تکان کوچک گوی...
و تو...دیدم که رفتی...
یادت رفته بود که خانه ام شیشه ای ست!
دلم گرم زمانی ست که در رد شدن هایت پایت گیر کند به
کوک گوی من و بشکند این زندان شیشه ای...
تا من کمی... تنفس کنم هوای گرم با تو بودن را....