من از طعنهی شبهای دراز
آفتاب لب بامی شدهام!
اما؛
در انتظار مرگ نخواهم مرد!..
گوشهای خزیدهام
و چشمانم
آویخته بر سایهی مرگ...
باد تکان میدهد پنجره را؛
باز صورتم سرخ میشود
با سیلی دیوار!...
مینویسم باز؛
از طنینِ زخمهی پاییز،
از رنجِ مادر بودن
برای تو
که طلوع مهرت را غروبی نیست!
پسرم!
نفسهایم باردار است
و واژههایم
نامه نامه درد میزاید...
نگرانم!
نگرانیام از انجمادِ لبخندت
در ازدحامِ تلخیها نیست!
از نواخته شدنِ تکرار در تکرارِ ساعتِ غمها
گم شدن، در پژواکِ ثانیههایِ مخدوشِ درد
از نیامدنهای همیشگیات...
نه!
تنها نگرانیام از
جا ماندن خندههای شادمانهات
در بطنم است!...
امید زندگیام؛
اگرچه وقت رفتن رسیده
حرفهایم ناتمام...
و هنوز به راه مانده نگاهِ من؛
اما برای روز آمدنت مینویسم!
بیرحمترین حسرت من!
تو را قسم به
شبهای تنهایی و دلواپسی
قسم به آیههای انتظار
به قطرهقطرههای باران
و پاییزی که در راه است...
هنگام کفن و دفنم
غمهایت را همراه من
به عریانی زمین ببخش
پس بگیر خندههای به جا ماندهات را...
بگذار آسوده بخوابم
که پر از خستگی زندگیام!
نامهی چهارم
از دفتر (نامههای پاییزی)
(وصیت «4» برای پسرم)
1399/06/17
بسیار زیباست
موفق باشید