((درود بر شما خواننده مهربان
این نوشتار، درباره ی رویدادهای دوره یورشِ امیر تیمور(به عبارتی تیمورِ گورکانی) به ایرانمان است.
فعلاَ قافیه ی تَنْ، دو بار بکار رفته است و از این بابت پوزش میطلبم.))
تا آن نفسی که جانِ من تن دارد
خاکسترِ دلْ آتشِ میهنْ دارد
این کوره شراره از دلِ سوزانِ
هرْ شیرزن و مردِ تهمتنْ دارد
سَردارِ خدا! به نامِ میهنْ سَر باز!
بیگانه وطنْ، "خدا" چه گفتن دارد؟!
بر تارکِ کاخِ پیرِ طوسی خواندم
کین بیشه، خدا دارد و اَرژن دارد
پاینده بُوَدْ نام و کنامِ شیران
زینْ نامْ هَراسْ، قومِ رَهْزَنْ دارد
آزارْ مکردند و گواه اند بر این
هر موری و پروانه، که گلشنْ دارد
زان روز که فصلِ گل و پروانه گذشت
بَرْ دارِ خَزانْ بنفشه گردنْ دارد
آمدْ چو خزانِ تیرگی از دلِ قهر
کوبیدْ هر آنچه رنگِ سوسنْ دارد
بلبلْ نکند خانه به باغی که گُلْ اَش
صیادْ، به ریشه پا فشردن دارد
روزی خودِ او به دامِ خودْ پای نهد
آن مُرغ بدینْ لحظه چه خواندن دارد!
روید به خدا، بهارْ درْ سوزِ خزان
این خاکْ بسی لاله به دامن دارد
رفتند کسانْ ناکسانْ هم بروند
این برگِ کتابْ همْ شمردن دارد
هینْ قصه ی دورانْ همینَستْ بدان
هر آمدنی همیشه رفتن دارد
با کِبرْ نشیند آنکه بر عرشِ بلند
محکمْ تَرَش آسمانْ به هاون دارد
بَرْ خاکْ رَوَدْ زِ بالِ پروازِ همای
نمرود، که چون یک پشه دشمن دارد
سکوی خدایی به پرِ مرغان بست
در پیشِ هر آنْ دیده که برزن دارد
با مِنَت و ناز و کبر تا عرش برفت
تا طعمِ خدایی آزمودن دارد
هر بختْ رمیده با خدا در اُفتد
انبوهْ اَگر سنگ و فلاخن دارد
از قُدقُدِ مرغِ تشنه ای میترسد
رَبّی که سِپَه چو کوهِ ارزنْ دارد
دیدی که بِسانِ مَگَسی بگریزد
هر زاغْ دلی که خوُد و جوشن دارد
این اَنجمنِ مُرده خدایان به چه نور
اندوهِ خدا توانِ دیدن دارد؟
پَرهامِ پیمبر از دَمِ آتشْ جست
گفتند که او مُعجزه و فَنْ دارد
آتش نهراسیدْ ز باران و ز باد
تسلیمْ به خالقش همی تن دارد
آتش ز خدای خود بترسید و امیر
با اشکِ خدا، وضو گرفتن دارد
پُرْ، کاسه، زِ خون کودکان می سازد
تا مار دو شانه اش چشیدن دارد
با هر که ندیده ست و نمی خواهدْ همْ
تا بینشِ حقْ بَر او رسیدن دارد
گوییدْ چرا بُتِ کلاغان سیاه
بیم از جَرَسِ نَسلِ تبر زن دارد!
در چنگِ خدا فروتنی گر نکند
هر بنده که سر کِشَدْ فکندن دارد
بیرون برو از خیال دشمن دشمن
دشمنْ خودِ توستْ بس که "من من" دارد
همْ لقمه شُدید پشت پرده شاید
او نفتِ تو را به سفره قطعاً دارد
نفت و شن و فولاد بخوردی با جای
دزدیْ تو به هر خانه که روغن دارد
گَر نانْ، خدا ِبداد و خُرم از اوست
هر جا گل و گندم، تل و خرمن دارد
مِنَت ز چه داری تو به مخلوقِ خدا!
بر خیره سَرَت خاک نشستن دارد
ای لشکرِ زاغان بروید از این دشت
کینْ بارْ مترسکْ سَرِ کشتن دارد
یا درفکنیدْ جامه ی ظلمْ ز تن
اندیشه مَکُن، بیمِ چه مُردن دارد!
مَردی مَگر از میانتان برخیزد
بَرْ، دستِ سِتمْ، زِ پُتکِ آهن دارد
بر سفره خونِ مَردمانی، برخیز!
این لقمه ی ننگ از چه خوردن دارد
ضحاک فرو خورَد سر و مغزِ مرا
فرزند تو را هوایِ پختن دارد
دستانِ برادرت میازار به بند
بازیِ برادرانه بردن دارد
راهِ درِ ایزدست میهن خواهی
سر بر سر راه او سپردن دارد
غوغای خزان فرونشیند وقتی
پروانه هوای پر گشودن دارد
باشدْ که ترانه ام بِخوانَدْ روزی
بر طفلش اگر دایه سرودن دارد
ایرانْ وطنِ خدای و مردان خداست
این خانه ی کبریا ستودن دارد
آنْ دمْ که سَحَرْ مُرْغْ بِخواند این نغمه
هیهاتْ کسی دیده به خُفتن دارد
برْ بامِ دِلمْ پرتوی یزدانْ بنوشت
این شامِ سِیَه پگاهِ روشن دارد
درودبرشما
زیبا قم زدید