منم یک کولی اواره وحیران
همی گردم بکوی دوست
که گیرم لحظه ای ارام
تا گیرد سخت مرا در بر
نماید درد من درمان ،
بدستم چوبدستی و
بدوشم کوله پشتی انباشته از رنج حرمان
بر تنم جامه ای اغشته از بوی دلا ویزیت ،
پوشیده از گردو غبار وبی مهری دوران
تنم از خستگی افتاده ا ز کار
اما؛
روم من کوچه در کوچه
گهی افتان وگه خیزان
اندکی راه که می پیمایم
تا کنم یاد ترا از دل تف زده خود بیرون !
هر قدم پیش روم در سرما
همی چون بید می لرزم
از این سرمای جانسوز
که بیرحم است بر جان ها
میکنم فکر که بینم گرما
در سرابی که ندیدم انرا !
ندارم نای راه رفتن ،
در این شهر غریب وخالی از اغیار
که تا پرسم نشانی باقی راه را تا اخر
یا نشانم دهد راه رسیدن بسر منزل دوست !
به که گویم درد خود
که اینجا نیست هم دردی
می روم باز تنها از این کوچه
در رهی دور ودراز تکراری !
رشته آوازی هست می خوانم انرا
تا سر کوی دوست
ودویدم تا هیچ !
بهرام معینی (داریان ). شهریور ۹۹
بسیار زیبا و غمگین بود
دستمریزاد
ایام تسلیت
التماس دعا
موفق باشید