مر غکی ،از تخم چون آمد برون
دانه ای بر چید و خود شد سر نگون
بارِ دیگر ، تکیه کرد بر رویِ پا
چشم خوذ انداخت دور و ،هر کجا
دید مرغا نِ بسی ،در گَشت و تاب
از درون ظرف ، می خوردند آب
چند روزی خورد و،خوابید و، نشست
شد قوی مغزی،دو سر شاخک به دست
همرهِ ِ مرغانِ دیگر ، پَرسه زد
گشت آگاه از محیط و خویش و جدّ
خواب و خوراک و بسی یاران خوب
گاهی هم آرامشی ، بر رویِ چوب
لذتی می برد از این کیف و حال
می گذشت هر روز و،هرماهیّ و،سال
تا که اندیشید روزی ،قصه چیست !؟
در برون از این جهان هم قصه نیست ؟
من ، زِ تخمی آمدم بیرون !، چرا؟
هستم اکنون ! چیست اصلِ ماجرا؟؟؟
جمله مرغان هم ، مثال من به راه
چیست حاصل ، زندگی در یک نگاه ؟
دید، نا مرغ عظیمی ! با دو دست
در یکی چا قو ، به دیگر ، راه بست
دست خود انداخت مرغی کرد مشت
مرغکان فریاد : بازم مرغ کٌشت !!!
مرغ ها غمناک و ، نالان و ، حزین
شکوه از این زندگی ، اشکِ جبین
ناله یِ مرغان مگر کَس می شنید
عنکبوتی بود تاری می تنید
گفتم ای یاران چه هست این ماجرا؟
کیست آن قاتل ؟ کٌشد ما ، هر کجا
مرغ خوش خال و خطی، آمد جلو
گفت : او روزی دهد بر ما وتو !
گفت او خود ما و من ها آفرید !
تخم ها ، با دست او، داد این پدید!
او همه روزه ، نوازش می کند
گر ستم بر ماست ، سازش می کند
قوت و آب و نان ما هادست اوست
هم چو مادر روز وشب یارِ نکوست
او ببیند هر چه این جا رخ بداد !
نا ظر ست اعمالِ ما و ، رویداد
ما، ز او هستیم و ، آورده است ما ن
می برد هر جا که خواهد، هر زمان
بی نیا ز است او و ، ما ها بنده ایم
سر بپیچی طاعتش ، شرمنده ایم
بودن ما این جهان از بهرِ ماست
لطف او آورده ما را ، هست راست
ما نباشیم، هم ،همیشه ، در بقاست
بی نیاز از هر روال و نا رواست
ما ومن ها بهر ِروزی پیش اوست
امتحان سازد ، بیابد راهِ دوست
چشم خود، بر بند، گو در هر نفس
لطف او بر ما ، گزیده ،این قفس
شانس ما این بوده از ذرات خاک
مرغکی باشیم و،از مردن چه باک!
او خداوند هست و، ما ها برده ایم
عبدِ او هستیم ، درکش کرده ایم !
گر چه او خود، بنده و عبدِ خداست
قصدِ او خدمت به خلق و، انبیاست
او به دستورِ خدا فکرِ بقاست
کشتن ما ها برایش خوش صفاست!
هر چه از مرغان کشد از حد فزون
سفره ،آن را افکند در ماهِ خون
مردمان گِرد آورند سهمی از آن
کٌشته یِ مرغان خورند گیرند جان
جایِ خوبی، در بهشت ،آرند به دست
شیوه این مردمان باشد ، که هست!
گفتم ای آگاه ، از هر داستان !
رو فرا تر ، کشف کن رازِ نهان !
او اجازت از که دارد بهرِ من ؟
آفریدن بی مجوز ، هست ستم !
گر ،وٌ را عدل و عدالت پیشه هست !
اندکی از فکرِ مرغ اندیشه هست!
کس نباید پرسد از موجودِ پست ؟
دوست دارد این جهان و هرچه هست!؟
شرح گوید ، زاد و مرگ و زندگی
بی خبر از این بیان هست بندگی!
پس منم تنها مجوز می دهد!
ورنه نقص ، در خالقم رخ می دهد!
کشتن من هم ،سزایش مرگ اوست
لطفِ خود بر خود نگه دارد نه دوست
گر ندارد پاسخی بر بندگان
بر زمین افتند روزی ،این بدان ! !!
او خدایِ عاقلی دارد چنان !
با جهانِ آخرت گیرد عنان !
بندگان گر ترک طاعت داشتند
دوزخ ، از جنت ، فرا انگاشتند!
رنج بینند در سرایِ منتها
پس حدیث آن بخوان تا انتها
زین سبب چنگ آورند راهِ بهشت!
شیوه هایِ خوب یابند ،نی ،که زشت
لیک ، بهرِ ما کجا هست آن جهان ؟
تا سخن از خوب وبد آید میان ؟
وقت آن است بهرِ ما حیوان پست !
دوزخی ، یا جنتی ، آرند به دست
این جهان ،ما هم بیابیم بستگی
وعده ای در پی نباشد خشته ای !
می شود این بندگان وا سطه! ؟
خود خدایی برکَنند از خواسته !
ما ببینم لطفِ آن پروردگار
سایه گسترده ، جهان و روزگار
تازه خواهم گفت من در آن جهان
" مقتدا" راضی نِیَم از این بیان !
درودبرشما