واژههایم بی تو رنگ شعر را دیگر نداشت
جز کمی اندیشهی مدفون خاکستر نداشت
هیچ ققنوسی از آن پیدا نمیشد، هیچ هیچ
سالها در انتظارش بودم و سر بر نداشت
خفته بودم زیر خاکستر، دهانم شور بود
سهمم از دنیا تنی آغشتهی کافور بود
آتشم از دور تنها دود میکرد و... همین!
حیف اما چشمهای اژدهایم کور بود
شعلههایم سهم هیزمهای جانم بود و بس
ضجههایم ناله بر گوش از زبانم بود و بس
بیخزر ماند و طبس شد چشمهای لعنتی
ساعتم آبستن ریگ روانم بود و بس
پشت هم میریخت اما هیچ پایانی نبود
خط پایانی بر این داغ بیابانی نبود
گاه دریایی اگر از رو حجابی میکشید
قایقی هم بود اگر، پارو و سکّانی نبود
میگذشت اینگونه سال و روز و ماهم، میگذشت
هفتسال از قحطی تبعیدگاهم میگذشت
ردّ اعجازی به دستان برادرها نبود
گلّههای گرگ از بالای چاهم میگذشت
صبح با خوابیدنت از چاه خارج میشدم
با تب بوسیدنت از چاه خارج میشدم
شب فقط عکس نگاهت بود در چشمان من
ناامید از دیدنت از چاه خارج میشدم
خارج از چاهم جهانی بود سرشار از بدی
راه رفتن سخت بود و گامهایم مبتدی
شعرهایم بوی مرگ و حسرت و اندوه داشت
تابِ بودن رو به پایان بود اما.... آمدی
خرداد ۹۸
درودبرشما
خوش آمدید به جمع ما