می ترسم
من نه تنها ز گریه ها ،
بلکه حتی
از بغضِ یتیم ، می ترسم
من نه تنها ز تمسخر
( که بی مغزیِ صِرف است )
بلکه حتی ،
ز خنده های ویلان ، می ترسم
من ز گفتارِ زننده ، دلم دلگیر شده
حتی من ، از زهرخند می ترسم
من ز اعمالِ زننده
تنم در زلزله است
حتی من
از اسراف ، درگفتار هم
می ترسم
دل من آلبومی از خاطره هاست
من حتی
ازشمع های آب شده ،
درموضعِ شمعدانی ها
می ترسم
من به خود میگویم :
چرا درغیبتِ پروانه
شمعها ، اینهمه سوخت
من ازنفرینِ شمع ،
من از پروانه ای که
پَرَش نسوخت
می ترسم
مغز و قلبم ، هردو بیچاره شده
من از این بیچارگی
که چاره اش جز صبر نیست
واقعاً می ترسم
من صدای سخنِ خدا، برایم زیباست
از شنیدنِ صدای شیطان
واقعاً می ترسم
اگر من بنده ی خوبی بودم ،
چقدر پرواز برایم ،
زیبا و رؤیایی بود
چونکه درحد و حدودِ بندگی
آدمِ خوبی نیستم
از پروازمن
می ترسم
اگر اندیشه ،
صفایی داشت درخاطرهها
مرگ رؤیایی بود
رئالیسم چونکه حقیقت دارد
از تلخیِ آن می ترسم
آب از سرم گذشته
رو به غرق شدن ام
من از اوجِ خفگی
می ترسم
کاش دستی ،
راهِ نجاتم باشد
تاکنون با دمِ مسیح گونه ی امید
زنده مانده ام
چونکه از نومیدی
سخت می ترسم
گرچه نفرینِ درخت
که ریشه دارد درخاک
برای من سنگین است
ولی از نفرینِ کبوتر
که نشانِ آزادگی است
بیشتر می ترسم
همیشه بی پروایی
راه قشنگی نیست ،
درسیاستِ اینهمه راه
بخصوص به ژرفنای یک گناه
من ازاین نترسیِ گیج ،
ناشی از بی فکری
می ترسم
من ز اندیشه ی خالق
دل و مغزم
مست و لایعقل شد
من ازخوردنِ شراب انگور
واقعاً می ترسم
من ز اندیشه ی خالق
دل و مغزم
باید بروَد به هپروت
من از ماده هایی ازجنس مخدر،
به هر اسم و رسمی
واقعاً می ترسم
بهشتِ دیدارِخدا ،
همیشه برمن زیباست
من از اندیشه ی دوزخ حتی ،
می ترسم
زیستنْ شجاعتی ،
بیشتر ازجُربُزه ی یک شیر نر
به خدا می خواهد
من از اندیشه ی عذاب نَه
حتی از این بابت ،
که محبوبم خدا
ازمن دلگیر شود
واقعاً می ترسم
بهمن بیدقی 99/5/13
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد