خاطره ی شهر
درخاطره ی شهر
دو چیزبود ،
که میشد به آندو نازید
یکی عشق
دیگری دست هم را گرفتن
که شیطان
به آندوهم رحم نکرد
به آنها دست یازید
قبل ازآن تغییر
همه عاشق
همه دست گیرِ هم بودند
ولی بعد از مزه کردنِ پول
همه دشمن
همه دنبالِ دستگیرکردنِ هم بودند
وقتی شیرینیِ دنیا ،
زیر دندانِ عاشقان مزه کرد
همه دشمنِ هم شدند
تلخی اش ،
کامِ شیرینِ شیطان بود
حسابی زیرِ دندانش، مزه کرد
همه آهوانِ دیروز
همه یوزانِ امروز شدند
همه مرغان عشق دیروز
همه گرگانِ امروز شدند
همه ی عطرِدلنشینِ بهشت
که به آن میشد ،
یادواره های دل را نوشت
تبدیل شد، به بوی گندِ جهنم
همه آن شورِ بهشت
تبدیل شد، به شوریِ زننده ی نمکزارِ جهنم
دیگر این شهر، شهر نبود
جنگل بود
که درآن زور- نه تقوا –
نشانی از ، برتری بود
دیگر ضعیف خورده میشد
ظلم ، نشانِ برتری بود
همه آمدنِ اینهمه پوچی
چندسالی بیش ، طول نکشید
همه رفتن آنهمه عشق
انگار، بقدرچشم برهم زدنی طول کشید
چند مرغِ عشقِ هیز
چند شاپرکِ عاشق
دورهم جمع شدند
بی توجه به آنهمه درنده
نویسنده ی منشورِعشق ،
بر کتیبه ی عشق شدند
دیگر آنهمه رنگارنگ
لب بر لب
بال دربال
درآن شهرِ جادو شده
مشغول، به پرواز شدند
برای آن بوم ، یکعالمه رنگ ،
به تاش های پُرحرکت وسرزنده ی قلم شدند
اینقدرزوج زوج ، نوک در نوک ، هم را بوسیدند
اینقدرزوج زوج ، پَر در پَرِ هم انداختند
که آبِ دهان شهررا ، ازعاشقانه هایشان
حسابی راه انداختند
آنقدر که همه شهروندان ، دوباره ،
خواستارِ عشق شدند
همه خواستار گرفتنِ دست
همه خواستارِ بازگشت ،
به خاطراتِ قشنگِ شهر شدند
بهمن بیدقی 99/4/8
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
امید بخش