ظلم و بیداد پر کرده بود دنیا را
قحطی و مرگ و بلا بود بِلاد مارا
عالمان در نجف به مشورت بنشستند
مردم شهر به شُر عالمان دل بستند
بعد مشورت صلاح دیدند کسی
بهترین انها برود به دست بوسی
جمع گشتند و میان چند هزار تن
یک عالمِ وارسته که خود بود چو ضد تَن
کردند نماینده و خشنود از آن مرد
که بعد امام اوست بهترین فرد
پس فرستادند او را به وادی و بیابان
شاید که بیابد او امام زمان
چند روزی گذشت و پیکی آمد به بیابان
آمد نزد عالم و گفت شتابان
که برو به قصری در آن حوالی
از دختر او کن تو خواستگاری
مرد عالم همان کرد که او گفت
ازدواج نمود و گشت به او جفت
عالم و عروس چون که نشستند به خلوت
پیک آمد و زد درِ حجله به سرعت
عالم آمد و گفت چه حاجت
پیک گفت بیا وقت زیارت
عالم آن لحظه گفت با نگرانی
گربیایم عروس گردد عصبانی
چون چنین گفت آن عالم پی دیدار
نا گهان دید بیابان و علف گشت پدیدار
نه عروسی ،نه قصری و نه باغ
گفت باید که زنم به سینه ام داغ
برگشت به پیش عالمان و گفت به آنها
من فروختم آقای جهان را به هوس ها
من در یک قدمی رها نمودم او را
بهر لذتی جدا نمودم او را
کاری که همگی میکنیم
دستمریزاد