دلگیرم از حتی بهار شهر بی قانون
از عیدهای گریه دار شهر بی قانون
از زخم های کاری دلهای بی مرهم
از زخمه ی شب روی تار شهر بی قانون
از ذهنِ خالی مانده و خیسِ خیابانها
از کوچه های بی قرار شهر بی قانون
دلگیرم از تو، از خودم، از عشق، از باران
از شامگاه شوره زار شهر بی قانون
از (قل هوالله)های با تردید... بی ایمان
از سجده های شِرک بار شهر بی قانون
دلگیرم از بن بستِ شب، از عمق تاریکی
از جمعه ی بی تک سوار شهر بی قانون
از ثروت افتاده در چنگ حرامی ها
از سرقت دار و ندار شهر بی قانون
من ناامیدم از عدالت... از مسلمانی
از جانمازِ شهریارِ شهر بی قانون
باید بسازم مثل یک دیوانه در ذهنم
شهر قشنگی در کنار شهر بی قانون
(م. فریاد)