بازگشت همه به سوی اوست
یکی بود یکی نبود
آخر قصه را اول نوشتم
هر چند دردی در دلم کاشته شده
امّا روزی جوانه ی عافیت
به آسمان قد خواهد کشید از سینه ام
و دستانم شاخه های سرسبز تنومندی می شوند
که هزاران پرنده با گویش مختلف
تحریر میزنند جلوی چشمِ رنجم
که از سسسسرم
میییوه های عقققلی رررشد کککرده
اگگگر سهممم دهااانِ فففهم کککسی شووود
فهههمیدن رررا می فهمممد
می فهمد من و تو رویاهای مشترک داریم
می خواهیم برای آرزوهایی که بوی نان گرفته
از گلهای مصنوعی عسلِ سعادت سرریز کنیم
تا بوسه های لبخند ناشتای لبهایمان شود
کمی آنطرفتر درونِ قاب لحظات
از ساعدِ تبرها شکوفه می کند بهار
باور کردنی نیست نه؟؟؟
گفتی به حدی حدیثِ پاییز
در گوشِ باغ مقصودمان خوانده اند
بیشترِ درختان بوستانِ ایمانت
هیزم شده اند
ولی نترس این بار
حتی میانِ تلاوتِ اختناق خاک شویم
از بذر ما
آزادگانی خواهند رویید
که فریاد می کشند
نام دیگر خدا آزادیست
بازگشت همه به سوی اوست...!!
هیزم
پژمان بدری
از گلهای مصنوعی عسلِ سعادت سرریز کنیم
حکیمانه و زیباست
عیدتان مبارک