ناشُکر
ناشُکری می گفت :
خدایا چرا من را آدم آفریدی ؟
کبوتری ، طاووسی ، شیری می آفریدی
تا که کبوتروار، اوجِ رهایی را حس کنم
یا که به طاووسی ، زیبایی را
یا که به شیری ، شجاعت را
قندکِ دربار که نامش را ،
ز تلخک به قندک عوض کرده بود
به ناشکر گفت :
باید به خدا می گفتی : خدایا شُکرت که مرا آدم آفریدی
چون که هرآنچه اراده کنی ،
می بینی که بزودی آنرا نیک آفریدی
وجودت پُرست از استعدادِ تبدیل شدن
به هرموجودی که اراده اش را بکنی
خلق کن و لذت ببر؛ ازآنچه که آفریدی
آزادگی را دوست داری ؟ بسم لله
خلقش کن و آنرا ، حس کن
زیبایی را
شجاعت را
خودت را به نفهمی میزنی
پُر از شتر و گاو و پلنگ میشوی مثل زرافه
بعد به خدا خرده میگیری ،
که این کنسانتره چیست که آفریدی ؟
به نُشخوار و خِنگی و برگها را دریدن
نمیدانی که خود به انتخاب خود ،
اینهمه را آفریدی
اصلاً چرا حسادت میبری به جانوران
فراتر برو و بِرِس به فرشته
فرشته شو ولذت ببر، ازآنچه که در وجودت آفریدی
اصلاً فراتر برو ، انسانی شو فراتر از فرشته
آنوقت شبانه روز بگو خدا را شُکر،
که مرا آدم آفریدی
بهمن بیدقی 99/4/7